Get Mystery Box with random crypto!

عینکشو گذاشته بود روی موهاش و تکیه داده به صندلی و همون جوری پ | خط خطی های شاعرانه

عینکشو گذاشته بود روی موهاش و تکیه داده به صندلی و همون جوری پشت میز خوابش برده بود. توو دلم حسابی قربون صدقه ش رفتم و آروم نزدیکش شدم و تا خواستم پتوی توی دستمو بکشم روش، تکونی خورد و چشماشو باز کرد و نگاهم کرد. قیافه ی گیجِ خوابش خیلی بانمک بود. نشستم کنارش.
چشماشو چندبار باز و بسته کرد و با لبخند گفت:
+ ای من فدای مهربونیت برم آخه خانوم!
زیر لب گفتم:
- خدا نکنه...
حالا چرا اینجا خوابیدی؟!
+نخوابیده بودم. گفتم یه چشمی رو هم بذارم بقیه ی برگه هارو اصلاح کنم، به بچه ها گفتم فردا نمره هاشونو می‌گم، دلم نمیخواد بدقول شم، که یهو خواب بُرد منو!
سری تکون دادم
-هوم! به تو میگن معلم وظیفه شناس!
خندید. از رو میز یه سری برگه های کوچولو برداشتم و همون طوری که می‌خوندمشون پرسیدم
- اینا چین؟!
داشت بقیه ی برگه هارو با سرعت اصلاح می‌کرد
+ برگه ی انتقاد پیشنهاد. گفتم بچه ها هرچی دلشون می‌خواد بنویسن برام، اینجوری بهتر می‌تونم باهاشون کنار بیام!
ابروهامو دادم بالا و یکی یکی خوندم دست خط دانش آموزاشو
- آقا اجازه شما خیلی #معلم خوبی هستید، کاش همه ی معلم های ما مثل شما بودند!
- آقا معلم! اگه مدرسه چندتا معلم مانند شما داشت ما جمعه ها هم به مدرسه می آمدیم!
- آقای (...) ما شما را خیلی دوست داریم، ولی شما سامان محمدی را از ما بیشتر دوست دارید و ما ناراحت می شویم!
طلبکار پرسیدم
- ببینم بین بچه ها فرق می ذاری تو؟!
زد زیر خنده
+ نه بابا! این سامان محمدی که میگه چشماش خیلی ضعیفه، با عینکم نمی‌تونه تخته رو ببینه ولی چون یه کم قدش بلنده می‌ذارنش ردیفای آخر همیشه ؛ گفتم سر کلاسای  من بیاد جلو بشینه، واسه همین فکر کردن بیشتر دوسش دارم.
خندیدم و سرسری چنتا برگه ی دیگه رو هم خوندم و دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم:
- کم کم داره حسودیم میشه! اینا چرا همه ش تعریف و تمجیده؟! چرا همه ش گفتن دوستت دارن؟! ها؟! نکنه دانش آموزاتو بیشتر از من دوست داری و بیشتر بهشون اهمیت میدی؟! هوم؟! والا مام دانش آموز بودیم و فراری از معلما، اعتراف کن چیکار کردی براشون!
نزدیکم شد و محکم و دل ضعفه ای بغلم کرد
+ دور خودت و حسادتات بگردم من! کار خاصی نکردم براشون، فقط به حرفاشون گوش میدم!
چشمام گرد شد
- هان؟!
خندید و دوباره مشغول اصلاح برگه ها شد
+ همون که شنیدی! لابلای شلوغیای تدریس و سر و کله زدن با بچه ها، هر موقع ممکن باشه برام، بجای اینکه من حرف بزنم و درس اخلاق بدم و نصیحت کنم، بهشون میگم شما حرف بزنین، شما بگین این بار، از هرچی دلتون میخواد، این بار من فقط گوش می‌کنم، بعد ساکت میشم و درد دلاشونو می‌شنوم، دغدغه های بانمکشونو، مشکلاتشونو، حتی حرفای از سر جلب توجه و خودنمائیشونو، حتی پر حرفیاشونو...
راهکار نمیدم، نصیحت نمی‌کنم، سرزنش نمی‌کنم، درست و غلط معین نمی‌کنم، فقط گوش می‌کنم و این گوش دادنه خیلی مهمه. ربطی به سن و سال نداره، آدما یه وقتایی فقط دو تا گوش می‌خوان برای شنیدن حرفاشون تا دق نکنن، نمیرن، نترکن از بار حرفایی که تلنبار شده رو دلشون. یکیو می‌خوان که براش حرف بزنن، بدونِ ترس از قضاوت شدن، بدون نصیحت و حرف اضافه، بی این که بترسن از ملامت و سرزنش.
می‌دونی یه وقتایی لازم نیست کار شاقی کنی برای خوب کردنِ حالِ آدما و شق القمر کنی برای این که کمکشون کرده باشی، همین که براشون کسی باشی که وقتایِ حال خرابیشون بتونن درداشونو بزنن زیر بغلشون و بیان و کنارت دو کلام درد دل و حرف بی حساب اختلاط کنن کافیه!
نیشم باز شد
- عاشق همین درک و فهمت شدم خب! ولی قبول کن به خاطر همینه میگن نظام آموزشی اشتباهه، تو باید مدرس اخلاق می شدی، حساب کتاب به تو نیومده آقا معلم!
خندید، خندیدم از خنده ش، انگار کل دنیا هم خندید از خنده مون.

#طاهره_اباذری_هریس
#عاشقانه‌های‌یک‌هوشبر

| @TahereAbazariHerisi7