به خانه که میرسید خودش را مانند لباس چرکی به گوشهای پرتاب می | -تجربم کن!
به خانه که میرسید خودش را مانند لباس چرکی به گوشهای پرتاب میکرد. جلوی آیینه خودش را نگاه میکرد که پر از چروک شده و تمام خاطراتش را مرور میکرد که انسانها مچالهاش کرده بودند و هر روز بیشتر از قبل چروک میشد. گاهی سعی میکرد خودش را با اتو صاف کند؛ البته اینگونه حدس میزنم. این شکلی وجود رد اتو روی کمرش منطقی جلوه میکرد. برایم عجیب نبود که او را گاهی موقع خواب داخل لباسشویی ببینم یا در تلاش برای نشستن روی رخت آویز. همیشه میگفت: خیلی تلخ است که آدم لباس محبوب خودش نباشد. لباسهای مجبوبمان که چرک میشوند به پوشیدنشان ادامه میدهیم و به چروک روی لباس توجهی نمیکنیم و حتی به آنها وصله میزنیم؛ چون دوستشان داریم و نمیخواهیم از دستشان بدهیم. اینها را میگفت و به دنبال رد بخیه روی تنش میگشت. من که میدانم هیج رد بخیهای بر تنش نبود و کسی تا حالا سعی نکرده بود او را وصله بزند و به پوشیدن و داشتنش ادامه بدهد. روزی به خانهاش رفتم و دیدم کنار باقی لباسها آویزان شده و باد تکانش میدهد؛ غمگین بودم که خودش هم لباس محبوب خودش نبود و حتی اندازه آن تیشرت بنفش رنگ من که دوستش دارم احساس خوشبختی نکرد. خوشحالم که توانست لباسی را که دوست ندارد دور بیاندازد حتی اگر آن لباس خودش باشد.
-امیر محمد ندرلو