2023-03-20 18:45:45
قصه شب
نان کنجدی چند؟
تقدیم به فرماندار و مدیران صمت و جهاد اردبیل
حبیب یزدانی
به شوق و امید گرفتن نان تازه از خانه می زنم بیرون، در کمال ناباوری میبینم که بربری پز سرکوچه خلوته فقط دو تا خانم ...! فورا جلوی باجه نانوایی مجسمه میشوم، شاطر و دستیارش با فرد سومی که داخل نانوایی است گرم صحبتاند یکی از آنها همزمان با صحبت با حوصله به چونههای خمیر ناخن میزند! هیچ عجله ای هم ندارد
باران ریز کمکم خیسم میکند، چادر خانمها هم که در حال غر زدن هستند! خیس شده!
اولی در حالی که از پشت شیشه باجه نانوانی غضب آلود به درون نانوایی نگاه میکند میگوید: چهل دقیقه است اینجا ایستادهام فقط دارند حرف میزنند! دومی سرش را تکان میدهد و عصبانی تر از اولی میگوید: کاش میشد اون مرتیکه را انداخت بیرون تا بلکه حرف نزنند و کارشان را بکنند!
چند قدم جلوتر از داخل ماشین یک آقایی پیاده شده و میآید و سرش را میچسباند به شیشه باجه بسته و غرلندکنان دوباره به ماشین برمیگردد! مثل اینکه اوهم در نوبت است! خانم اولی مسیر آن آقا را با نگاهش دنبال میکند بعد رو به من میگوید: پنج شش نفر داخل ماشین هاشون تو نوبتند! اما من تصمیم دارم امروز نان تازه بخرم
از پشت شیشه باجه نگاهم را میدوزم به داخل نانوایی، شاطرها بلند بلند میخندند ! یکی از آنها دست دراز میکند و شیر گاز فر را میبندد! با این سرعت هنوز نیم ساعتی برای ناخن زدن چونههای خمیر زمان لازم دارند ! در دلم میگویم آفرین! صرفه جویی در گاز!
یکی از خانمها عصبی شده و دارد به زمین و زمان فحش میدهد! آن یکی هم شروع به همنوایی میکند!
باران تند تر شده ... نیم ساعت بعد
شاطرها شعله فر را روشن میکنند نور امید در دلم میتابد، حالا دیگر ده نفری اطرافم هستند، بازار بد و بیراه و فحش گرم است همه عصبی و ناراحتند! مرد مسنی میگوید: باید به مردم احترام بگذارند! مرد میانسالی با پوزخند پاسخ میدهد: مگر اینجا ژاپن است که برادری و برابری باشد؟!
خانم مسن که ظاهرا نزدیک یک ساعت است در صف مانده بد جوری کفری شده است و تلاش دارد ادای روشنفکری در بیاورد و مشکلات را به گردن ایدیولوژی بیندازد! رفیقش هم که از اول با او همدردی میکرد میگوید: اون بالاییها که فلان جور باشند این پایینیها هم مردم را ..آره!
خیلیها حرف خانمها را تایید میکنند، باران کمی فرو کش میکند، باز از پشت شیشه چشم امید میدوزم به داخل نانوایی، یکی از شاطرها دَر فر را باز میکند و پارو را برمیدارد تا نان بیندازد! خوشحال میشوم مانند کسی که برای پنج میلیون وام ضامن جور کرده است! دیرم شده ولی تصمیم کبری گرفتهام که امروز نان تازه بخورم، تند تند از پشت باجه با نگاه منتظرم به داخل نانوایی سرک میکشم! شاطرخان بیش از سه چهارم چونهها را کُنجدی کرده!
دم عیدی همه نگران و عصبیاند، بازار فحش و بد و بیراه پر رنگ تر میشود من با پوزخندی فقط گوش میدهم، از سوی منتظران بربری؛ مسئولین و نظام و جامعه و خیلیهای دیگر حتی عقاید رایج مورد نوازش قرار میگیرند! از گرانی و از جنگ بیولوژیک هم صحبت میشود و گاهی تقصیرها ربط داده میشود به خرافاتی که در آن گیرکردهایم .. تعداد افراد در صف نان خارج از شمارش شده است، باران دوباره شروع شده است انتقادها دوباره به سمت شاطرها نشانه میرود! یکی میگوید اخلاق ندارند! دیگری میگوید: عمدا لاک پشتی می پزند تا آرد اضافه را بفروشند، مرد جوانی آهی میکشد و با صدای خسته میگوید کنترل اگر بود اینجوری نمیشد، من در دلم شعر معروف میخانه اگر ساقی صاحب نظری داشت را زمزمه میکنم .. مردی که ظاهرا خیلی هم عجله دارد میگوید: اینها با این سرعتی که کار میکنند غیر ممکن است که بتوانند در روز بیشتر از نیم یارد نان بپزند! نوجوانی میگوید: خیلی هم زود تعطیل میکنند، مرد دیگری با تمسخر میگوید حتما سهم بازرس را میدهند که کاری به کارشان ندارند وگرنه مگر نمیبینند از صبح تا ظهر بیشتر از چند فر نمی پزن!
من در تلاشم که مواظب ایمانم باشم و قضاوت نکنم، در دلم میگویم اینجا بالای شهر است و خیابان والی کوچه جنبی ساختمان پزشکان که مردم اینگونه بد و بیراه میگویند حالا در حاشیه شهر باید چه خبر باشد؟ کم کم نانها از فر بیرون میآیند، شورحالی در مردم به وجود میآید، انگار یار سفر کرده بعد از دیرسالی برگشته! شاطر با هیکلی درشت و قیافهای حق به جانب انگار که پادشاهی برای بار دادن به رعیت بر ایوان قصر بیآید! میآید و درب باجه را باز میکند، ظاهرا قبلا کارت چند نفر را کشیده! با صدای دندانهدار که ترس را تا عمق جان آدم فرو میکند میگوید: نان ساده فقط چند تا دارم هرکی کنجدی میخواهد کارت بدهد...
من از بغل دستی پرسیدم کنجدی چند است؟ گفت: دو برابر قیمت نان ساده
53 views15:45