2021-06-04 15:16:09
بنام پدر....
بنام پدر....بنام شانه های استوار با نگاهی پر از صلابت و چشمانی پر از مهر..
یکماه پیش در غروبی دلگیر و ابری ٬زمهریر زمستانی سخت پرده سیاهی بر قلب بهارمان کشید و مارا در ماتمی ازلی فرو برد..
پدر..
تو رفتی و نیستی که ببینی چه زار و ناتوان در نبودت چشم بر جای خالیت دوخته ایم...چه تسلیم سخت و طاقت فرسایی برایمان رقم زدی....سنگفرشهای حیاط خانه ات چشم در انتظار گامهایت ماتشان برده...گلها و درختان باغچه ات محزون نوازشهای انگشتانت سر در لاک غم برده اند...گلهای قالی در هم فرو رفته و باهم نبودن قدمهایت را نجوا میکنند...
ابرها در آسمان در هم تنیده اند اما نمیبارند گویی آنها نیز همچون ما در فراقت خشکشان زده و یارای باریدنشان نیست...که میدانند با هیچ بارانی غم از دل غمناک ما نمیشورند...
پدر...یکماه پیش در این ساعت خانه راترک کردی....جسم مهربانت جسمهای خسته مارا ترک کرد و بدرودی ابدی گفتی...چه بی رحم بود این تقدیر که تورا اینگونه تلخ از ما گرفت...از این پس دل شکستگیهایم را....بی رحمی های زمانه را...دردهای نهفته در هزار توی قلبم را به کدامین کوچه بیاورم که مرابرساند به شانه های پر از صلابت و آغوش گرم و مهربانت...من همان دخترک کوچک و بهانه گیرت هستم پدر که با تلنگری بیتاب و هراسان آغوشت را میجویم....اما نمی یابمت پدر...
رؤیای شیرین روزهای با پدر بودن را در قلبمان مرور میکنیم و بالبخندی محزون بر آن روزها اشکی می غلطانیم بر گونه و آهسته بر لب نجوا میکنیم
ناگفته
یادت تا ابد
در دلهایمان زنده است
پدر....
بدرودی به قامت بلند یاد و خاطراتت....
464 viewsedited 12:16