2017-02-07 23:30:46
داستان_های_آموزنده
اعترافِ هوشمندانه
به سلطان محمود غزنوی اسبی اصیل هدیه شد، این اسب اندام و صورتی بسیار زیبا داشت.
سخن از زیبایی این اسب دهان به دهان بین مردم شهر گفته می شد، اما کسی موفق به دیدن آن نشده بود.
روز عید و مبارکی فرا رسید، سلطان محمود سوار بر اسب زیبا از کاخ خارج شد و برای سرکشی به امور رعیت به میان مردم شهر آمد.
همه مردم برای دیدن اسب گرد آمده بودند و عده ای برای تماشای بهتر بالای بام منازل رفته و هاج و واج مشغول تماشای اسب بودند.
مردی مَستِ مَست در کنج خانه نشسته بود و بیرون نمی آمد، اهل منزل و دوستان هرچه می گفتند بیا اسب اصیلِ شاه را تماشا کن او نمی آمد، به زور دستش را گرفتند و به بالای بام خانه بردند، مرد مست می گفت: آخر من با خودم خوشم و دوست ندارم اسب را تماشا کنم.
سلطان محمود با اسب زیبا و اصیلش خرامان خرامان به جلوی منزل آن مرد رسید، مردِ مست سلطان و اسبش را دید و با تمسخر بلند گفت: انقدر اسب اسب می کردید این اسب بود!؟ اگر این اسب برای من بود و در این حال خوشی که دارم خواننده ای برای من چیزی می خواند این اسب را بدون لحظه ای تأمل به او می دادم.
سلطان این سخن را شنید و بسیار ناراحت و خشمگین شد، دستور داد آن مردِ مست را زندانی کنند.
یک هفته از زندانی شدن مرد گذشت، بیچاره دید کسی برای آزاد کردنش نمی آید، پس پیامی برای شاه فرستاد:
شاهِ عالَم سلامت باشند و بفرمایند: من چه گناه و خطایی کرده ام که زندانی شده ام؟
شاه دستور داد که او را بیاورند. آوردند.
شاه به او گفت: ای بی ادب، فکر کردی خیلی زرنگی، چطور آن سخنان را به زبان آوردی؟ و از آن سخنان یاوه چه هدف و منظوری داشتی؟
مرد پاسخ داد: آن سخنان را من نگفتم!
در آن لحظه مردکی مست و احمق بالای بام ایستاده بود، آن سخنان یاوه را او به شما گفت و رفت!
من آن مردک مست نیستم، مردی هستم عاقل و هشیار.
شاه از این شکل اعترافِ هوشمندانه خندید و لباسی نو به او داد و از زندان آزادش کرد.
فیه ما فیه - مولانا
ارسالی از مهندس جبلی ...
@tavoos11
379 views20:30