2018-08-16 22:35:06
_خیالت تخت همه چی تحت کنترله سند هم گذاشته شد منتظر توئه بیای ببینیش...
_همون تاریخ؟
_همون تاریخ هماهنگ شد.
تلفن بوقی خورد که با دیدن اسم آیناز هول شدم و گفتم:
_بعدا بهت زنگ میزنم فعلا.
و سریع جواب آیناز رو دادم:
_تو از صبح کجایی؟ نمیدونی منتظرتماستم؟
خواب موندی نه؟ مگه بهت نگفتم ساعت تنظیم کن هر روز صبح زنگ بزن هان؟
جواب نمیداد..!
با عصبانیت داد زدم:
_کدوم گوری رفتی؟
با صدای گرفته گفت:
_آهی؟
نگرانی تو وجودم سرازیر شد:
_چیشده آیناز؟
_میتونی بیایی اینجا؟؟
روی صندلی وا رفتم..:
_برای.. برای نیاز اتف.......اتفاقی افتاده ؟؟
بغضش شکست و گفت..:
_آهی بیا من میترسم.
درحالیکه به سرعت به سمت در میرفتم گفتم..:
_آیناز جون مامان بگو چیشده؟
نیاز چش شده؟؟
با فین فین گفت:
_ما الان بیمارستانیم آهی...
رو به منشی گفتم:
_تا یک ساعت دیگه یه بلیط برای گیلان بگیر! فقطزود !
من میرم فرودگاه آماده باشه.
_بله بله حتما...
به آیناز گفتم:
_چرا بیمارستانید؟نکنه بلایی سرش اومده؟
درد داره؟
هقی زد:
_خونریزی داخلی داره آهی...
از وقتی اومدیم بیمارستان تا الان تو بخش مراقبت های ویژه اس.
ترس داشت فلجم میکرد که ادامه داد و نالید:
_احتمال سقط داره آهی...جون خودش و بچه درخطره.
صدای هول آیناز باعث شد ساکت بشم.
_دکتر دکتر چی شد؟
با شنیدن صدای غریبه ایی که گفت:
_متاسفم..
آیناز جیغ بلندی کشید که گوشی از دستم افتاد...
68.9K views19:35