2019-07-08 11:54:06
مردی در شب های تاریک شهر
در فراسوی تاریکی ها و در خیابان های سرد شهر قدم زنان بود...
او چنان عاشق کتاب و شعر های بی روح و بی احساش بود ک گویا تمامی دنیا به آنها ختم شده بود
در آن طرف خیابان، دخترکی تنها و خسته از عشق، چشم انتظار یاری که در ذهنش بود.
فکر میکرد، هیچ وقت همانند آن چیزی که گم کرده را پیدا نمیکند و چنان در انتظار بود که اشک چشمانش کتاب صبح را خیس میکرد و دلِ تنگش هم جز صدای یارش را گوشی شنوا نبود
مرد به او قلمی داد برای نوشتن.
گوشی فرا نهاد برای شنیدن
و قلبی برای درک کردن.
وچشمی برای دیدن
وکتابی برای خواندن
و دخترک قبول کرد
وشرطی برای همه اینها،
عاشق نشدنِ مرد برای گفتن راز دختر
پذیرفتند.
دخترک نوشت . گفت . شنید. خواند و درک کرد شب ها همانند باد میگذشت دلش قرص تر میشد
مرد به آن دختر کفش های سبکی داد
برای گشتن برای یافتن
یکی عاشق یار و دیگری شیفته نوشتن.
ناگهان مرد از خواندن ماند از نوشتن ماند وگویا از زندگی قبلی اش...
فهمید و کنار زد غبار قلبش
غباری که خانه ماتم زده اش
رافراگرفته بود کنار زد تاریکی ها را
گویا عهدش شکسته
گویا بیماری دختر مُصری است
خواست دوایی بر زخم باشد خود گرفتار درد
دختر هم چنان غرق درک مرد شد که فراموش کرد
دردی بی پایان انتظاری شیرین
و آرزوئی که وقتش تمام نشده بود
و زودتر از آنچه که باید میشد فراموش کرد آری...
مرد اما میپیچید از شدت درد
تمام عمر کوه میخاندنش اما نمیگنجید قلب در تنش یکباره
یک شب سکوت شب را فرا گرفت
دردش را درد میکشید در سکوت
در فراسوی درد
در نبود عشق در تاریکی شب
و چشیده بود از زهر انتظار و عشق
سکوتش را شکست.
غرق در عرق شکست پیمانش را
میگفت که صدای قلبش تند تر شده وتفاوت دارد احوال دلش
به دخترک میگفت خیالبافی را کنار بگذار و به واقعیت پیوند
واقعیتی که در کنار توست
واقعیتی که در جلوی تو
اما کسی نبود به آن مرد بگوید خیالبافی که میگویی از هزار بار حقیقت برای پسری که چشم انتظار بود شیرین تر است.
دخترک هم که دلش راضی به
پایانی فراغی تنگ شده بود
و دیگر نمیخاست انتظار را
انتظاری که از خودش شروع شد
در سکوت قبول کرد
اما وقتی قبول کرد که یارش برگشت
کاش برنمیگشت کاش قبول نمیکرد
و کاش این داستان پر از هزار حلقه ای
مفقوده نبود حلقه هایی که سرتاسر این داستان بودند
و کاش دخترک پناه نمیبرد به آن مرد
امدی و زندگی یادم امد
رفتی زندگی از یادم رفت
اما هیچ وقت نماندی
تا زندگی را زندگی کنم
آری..
رفتن که همیشه دست تکان دادن نیست میشود بمانی
و رفته باشی
میشود رفتاری کرد
تا فهمیده شود
و میشود ومیشود... هزار فهم بی انتها
آری این داستان شب های روشن نیست
داستان #شب_های_تاریک_من است
1.3K viewsedited 08:54