Get Mystery Box with random crypto!

ضبط صوت توشیبا و نوارکاست مکسل و صدای مرجان صبح‌های سرد زمس | 🌫زندگی مه آلود🌫

ضبط صوت توشیبا و نوارکاست مکسل و صدای مرجان


صبح‌های سرد زمستان خواب‌وبیدار غلت می‌زدم و پتو را می‌کشیدم تا زیر چانه‌ام. بوی نان سنگک و دود رقیق سیگار ریه‌ام را پر می‌کرد، آمیخته می‌شد با صدای بی‌کیفیت نوارکاست قدیمیِ مکسل و صدای سوختۀ سوسن. مادر از آشپزخانه صدایم می‌کرد. چشمانم را به زور باز می‌کردم. سفرۀ کوچکی کنارم پهن بود. پیام و پیمان مدرسه بودند و مادر در آشپزخانه مشغول کار بود.
خوابالود از رختخواب بیرون می‌آمدم از کنار سفرۀ نان ‌و پنیر مادر رد می‌شدم، از روی موکت‌های خاکستری راهرو می‌گذشتم و تن رخوتناکم را می‌کشاندم به آشپزخانه. آشپزخانۀ مه گرفته از بخار سماور و دود سیگار. مادر سیگارش را خاموش و لای پنجره را باز می‌کرد. مرا بلند می‌کرد، می‌نشاند روی کابینت کنار ضبط صوت یک‌کاستۀ توشیبا. موهای سیاهش را می‌داد پشت گوشش، دست خیسش را می‌کشید به صورتم و موهایم را مرتّب می‌کرد. نوار کاست را عوض می‌کرد و مرجان می‌خواند:
خونه خالی خونه غمگین
خونه سوت‌و‌کوره بی تو
رنگ خوشبختی عزیزم
دیگه از من دوره بی تو

خمیازۀ زمستان، بوی صبح سرد. بوی چای تازه‌دم. بوی مایع ظرفشویی، صدای ماشین رختشویی سطلی. صدای شرشر آب. بخار آب جوش. قل‌قل سماور. صدای کاسه بشقاب که جابه‌جا می‌شد. آشوبی سرزنده و پُرشوروحال؛ فوران زندگی. زندگی که آمیخته بود به صدای بم و غمناک مرجان:
تو با شب رفتی و با شب
میای از دیار غربت
توی قلب من می‌مونی
پر غرور و پر نجابت

چشم می‌دوختم به ضبط صوت کهنۀ توشیبا و گوش می‌سپردم به صدای مخملین مرجان که بوی عشقی خونالود می‌داد. چای شیرینم را لب می‌زدم و لقمۀ کوچک نان ‌و پنیر را که از دستان سپید مادر گرم بود فرو می‌دادم.

مادر از خانواده‌ای ارتشی بود و شاه‌دوست. پدر از خانواده‌ای بسیار مذهبی. پدر که جوانی مهربان و نجیب بود عاشق مادرم که زنی قرتی بود شد و شیخ صنعان‌وار دنبالش راه افتاد. روزها با مادرم به کافه رفت و شب‌ها دهانش را آب کشید و نماز خواند. رو تُرُش کردن خانواده‌ها به جایی نرسید و آن‌دو با هم ازدواج کردند. انقلاب شد. مادر ضدّ انقلاب بود و پدر حزب‌ اللهی. در گرماگرم ماه‌های نخست انقلاب مادر پنجره را باز می‌کرد، فریاد جاوید شاهش سینۀ آسمان را می‌شکافت و گوش پاسدارها را کر می‌کرد. پدر با التماس ساکتش می‌کرد و به پاسدارها که می‌خواستند پاشنۀ در را از جا درآورند می‌گفت زنش دیوانه است تا مادر را رها کنند.
دو بچّه داشتند و اختلاف سلیقه نه تنها بینشان جدایی نینداخته بود که آتش عشق‌ را افروخته‌تر کرده بود. هر دو هر چه نمی‌دانستند راه و رسم دیوانگی را خوب بلد بودند. شب دعوا می‌کردند و فردا نزدیک ظهر پدر کار را نیمه‌کاره رها می‌کرد و با گردن کج برمی‌گشت خانه. برمی‌گشت و می‌دید مادرم لباس‌هایش را اتو کشیده، خورش دلخواهش را بار گذاشته و منتظر نشسته...
پس از هر قهر و آشتی عشق مثل پلوی دم کشیده ریع می‌کرد و عطرش تندوتیزتر می‌شد. صلح می‌کردند و باز پس از چند روز، روز از نو و روزی از نو. زیبایی خیره‌کننده و سر لخت و پای بی‌جوراب مادر حسادت پدر را به جوش می‌آورد و جرقۀ جنگ‌های بعدی می‌شد...

پدر در همان گیرودار تجزیه‌طلبی‌های اوّل انقلاب به فرمان امامش لبیک گفت. قید مهندسی در صنایع هواپیمایی را زد. رفت به کردستان و پس از چند روز کشته شد. مادر ماند با دو پسر کوچک و من در شکمش. مادر ماند با لباس پاره و خونین عشقش در دست. مادر ماند با ضبط صوت توشیبا، نوارهای کاست مکسل، رمان‌های ر.اعتمادی و کتاب‌های ذبیح‌ الله منصوری. سیگار دود می‌کرد و مرجان گوش می‌داد. نماز می‌خواند و برای خشنودی روح پدرم در سفرۀ هفت‌سین هم قرآن می‌گذاشت هم نهج‌البلاغه!
جوان بود و زیبا. نه از این زیبایی‌ها! از آن زیبایی‌ها! زیبایی‌های دور! زیبایی‌های گرم. زیبایی‌های خونریز. زیبایی‌های تیزِ برّان.

در خانه راه می‌رفت و عطر حلوای تنگ غروب پنج‌شنبه‌اش با صدای «توی شهری که تو نیستی خیابون شده خالی!» سوسن می‌آمیخت. گاهی که دلتنگی زور می‌آورد و دهان به آن تلخ‌وش شیرین می‌کرد، صدای گریه و محسن‌جان محسن‌جانش دل تنگ غروب را پاره می‌کرد. پیراهن پارۀ پدر را می‌بوسید، بر چشم می‌گذاشت و مویه می‌کرد: «من به تو وفا کردم محسن‌جان! من به تو وفا کردم!»

مادر زود رفت پیش محسن‌جانش و ضبط صوت توشیبا و نوارهای کاست مکسلش حالا نمی‌دانم کجاست. اما پس از سال‌ها هنوز هم دیدن تصویری از ضبط صوت‌های قدیمی یا شنیدن چند ثانیۀ اول هر ترانه‌ای از مرجان مرا می‌برد به روزهای سرد کودکی. ناله‌های محسن‌جان محسن‌جان. صبح‌های مه گرفته از دود سیگار و درک زودهنگام عشقی خونالود.

@atefeh_tayyeh