برانژه : هرچند که الکل رو دوست ندارم . بااینحال ، اگه نخورم، | DELUSIONS
برانژه : هرچند که الکل رو دوست ندارم . بااینحال ، اگه نخورم، به هم میریزم . درست انگار میترسم . برای همین ، میخورم که این ترس رو از بین ببرم . ژان: ترس از چی؟ از چی میترسی؟ برانژه : درست نمیدونم ، واهمههایی که توصیف یا حتی بیانشون ممکن نیست . توی زندگی ، بین آدمها، خودم رو ناراحت حس میکنم ، پس یک لیوان میخورم . این آرومم میکنه ، راحت میشم ، فراموش میکنم . ژان : خودتون رو فراموش میکنید ! برانژه : من خستهام ، خسته از سالهای سال . برام سخته بار تنم رو تحمل کنم . ژان : این ضعف اعصاب آدمهای الکلیه . مالیخولیای آدم شرابخواره . برانژه : لحظه به لحظه جسمم رو احساس میکنم ، درست مثل اینکه از سرب باشه ، یا درست مثل اینکه آدم دیگهای روی دوشم هست . من به خودم عادت نکردم ، نمیدونم خودم هستم یا نه .