میافتد و گاهی اتفاق میافتد که یادم میرود کی هستم ، و درست ج | DELUSIONS
میافتد و گاهی اتفاق میافتد که یادم میرود کی هستم ، و درست جلوی چشمانم شق و پرافاده راه میروم ، درست مثلِ غریبهها . آنوقت آسمان را طور دیگری میبینم و زمین نیز رنگهایی کذایی پیدا میکند . مثل اینکه همه چیز میخواهد آرام شود . نمیخواهد ، با شادی در دل آن نور بیگانه ناپدید میشوم ، نوری که زمانی متعلق به من بوده ، دوست دارم اینطور فکر کنم ، و بعد رنج بازگشت ، نمیگویم به کجا ، نمیتوانم بگویم ، شاید به دل غیاب ... باید برگردید ، تنها چیزی که میدانم همین است ، ماندن فلاکت است ، رفتن فلاکت است .