Get Mystery Box with random crypto!

ǝɯ

لوگوی کانال تلگرام thesearemine — ǝɯ Ǝ
لوگوی کانال تلگرام thesearemine — ǝɯ
آدرس کانال: @thesearemine
دسته بندی ها: تلگرام
زبان: فارسی
مشترکین: 1

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها

2023-05-10 11:03:41 وضوع اینه که ما نمیخوایم برای شما کار کنیم... ترجیح میدیم کنار شما کار کنیم.
تو همین حین، الفمن، وکیلم برای اینکه به جیک کاپرفیلد بر نخوره گفت :
_درواقع آقای استون منظورشون اینه که....
جیک پرید وسط حرفش و با لبخند گفت :
_فکر کنم منظورش ایشونو فهمیدم، خودشون گفتن.
ما تو قلمرو شما هستیم ریک، ما اهل معامله ایم.



بعد به دستیاراش اشاره کرد، اونا هم دوتا کیف سامسونت مشکی و چرمی آوردن و روی میز مقابل من و مارتین قرار دادن.
جیک لبخندی زدو گفت :
_لطفا بازش کنید.
به سمت جلو خم شدم و دوتا ضامن طلایی کیفو با شستم به طرف بیرون کشیدم، تو همین حین جیک به مارتین نگاهی کرد، مارتین هم با اون نگاه کلافه ش معلوم بود خیلی از جیک خوشش نمیاد.




وقتی در کیفو باز کردم با دسته های اسکناس صد دلاری مواجه شدم، تعدادشون کم نبود، سری تکون دادم که جیک ادامه داد :
_کیف دوم چیزی هست که خودم شخصا باید ترتیبشو بدم.
لطفا بازش کنید.
الفمن در کیفو باز کرد، تو همین حین که نگاهمون به داخل کیف بود جیک گفت :
_اوراق قرضه، درواقع میشه گفت پول آزاد.
اوراق قرضه به ارزش یک میلیون دلار که از یک بانک در مونترال دزدیده شده.
نقد کردنش تو لاس وگاس و آمریکای شمالی خیلی سخته.
میتونین نقدش کنید؟!



مارتین نگاهی به من انداخت و سرشو به معنی آره تکون داد که به جیک گفتم :
_آره از پسش بر میایم.
سرشو با رضایت تکون داد و گفت :
_خوبه...20 درصد به اونایی که دزدیدنش میرسه، بقیه شم شصت، چهل تقسیم میکنیم.
اگه این 1 میلیون دلارو به خوبی و خوشی نقد کنی 2 میلیون دیگه اوراق قرضه دارم که باید نقد بشن.
به نظرت میتونیم باهم شروع به همکاری کنیم؟!
نگاهی به مارتین انداختم، اون برگشت سمت جیک و گفت :
_نصف نصف، رفیق.
جیک نگاهی به مارتین و بعد نگاه سوالی به من انداخت که منم سرمو به معنی هرچی مارتین گفت تکون دادم که جیک خندید و گفت :
_ازت خوشم اومد ریک، پنجاه پنجاه، تمام.
بعد از باز کردن شمپاین و جشن گرفتن شروع همکاری با جت شخصی به نیویورک برگشتیم.
3 viewsParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:41 م...اینجا در اصل یه ساختمون خانوادگیه.
_جالبه....منظورم مرکز شهره.
زیاد از ارتفاع خوشم نمیاد، این اولین باره وارد یه تراس 12 طبقه میشم.
ابرویی بالا انداخت و گفت :
_همون چیزیه که انتظار داشتی؟!
_کمی بیشتر.
نگاهی به پایین پرتگاه انداختم، نفس عمیقی کشیدم،
_شما تنها هستی؟!
برگشتمو بهش خیره شدم :
_منظورت امشب تو مهمونیه؟
خندید و گفت :
_همسرت زنه حسودیه آقای استون؟!
درجواب خندیدم که عقب کشید و گفت :
_وای عزیزم... دارم میترسونمت.
خندیدمو جرعه ای از ویسکی تو دستم خوردم :
_نه من خوبم.
ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
_واقعا؟!
_اره.
دوباره نزدیک شدو گفت :
_مدل کدوم برندی؟
اخمامو کردم تو هم و گفتم :
_هیچکدوم....من امشب همراهم.
_اوه واقعا؟! کی؟!
_خانم میکی مونرو.
یکی از ابروهاشو بالا انداخت و گفت :
_میکی... دوستیم.
تو همین حین گوشیم از تو جیب کتم زنگ خورد و وقتی اسم هیث الفمن رو دیدم از ماریان عذرخواهی کردم و جواب دادم.

⛦ ണ¡cкყ ⛦



نگاهی به جمعیت انداختم، خبری از ریک نبود، از بین جمعیت چشمم افتاد به دمی کوپر، درحال حرف زدن با یه سری مدل بود، رفتم سمتش دستمو گذاشتم رو شونه شو پرسیدم :
_دمی... ریک رو ندیدی؟!
_نه عزیزم.. حتما همین دورو وراست.
_باشه ممنون.
یک ساعتی گذشته بود، خودمو با شمپین و صحبت با یه سری از دخترا مشغول کردم، حتی وقتی زنگ میزدم جواب نمی‌داد تا آخر میرفت رو بوق اشغال، خبری از ریک نشد تا این که مجبور شدم زنگ بزنم به مارتین .

بعد از خبری که از مارتین شنیدم مجبور شدم خودم تنها از دمی و بچه ها خدافظی کنم و با یه تاکسی برگردم خونه.
بعد از یه حموم حسابی حوله تنم کردم و درحالی که یه حوله هم دور موهام بستم از حموم بیرون اومدم.
کنار پنجره رو تاقچه نشستم و درحالی که برای خودم تکیلا می‌ریختم به عکس صورت خودم که رو شیشه پنجره افتاده بود نگاهی انداختم  ، جرعه ای از تکیلا مو خوردم، درحالی که لیوان تو دستمو میچرخوندن تو همین حین صدای باز شدن در اومد، وقتی فهمیدم ریک اومده، درحالی که تو سالن تک تک اتاقا رو می‌گشت تا منو پیدا کنه داد زدم :
_تو منو تنها گذاشتیو رفتی.



ریک از رو صدام منو تو پذیرایی پیدا کرد، بدون اینک نگاهش کنم با لحن جدی تر گفتم :
_داشتم از ترس سکته میکردم تا اینکه مارتین بهم گفت کجایی.
نفسشو با خستگی فوت کرد بیرون، ازین حالتش بغض کولمو گرفت و با همون صدایی که گرفته بود گفتم :
_سه ساعت تمام تو مهمونی تنها بودم، تو حتی تلفنم نکردی.



دستاشو آورد بالا و گفت :
_بس کن....بزار توضیح بدم.
من تو تراس درحال سیگار کشیدن بودم که هیث زنگ زد، یه پرونده ی نا تمام بود که باید بهش رسیدگی میکردم.
من مجبور بودم مهمونی رو ترک کنم وگرنه....
همین طوری درحال توضیح دادن بود که از جام بلند شدم و از کنارش رد شدم تا برم تو اتاقم اما بازومو گرفت و گفت :
_میکی... گوش کن..
بازومو از تو دستش کشیدم بیرونو درحالی که انگشت اشارمو تهدید وار تکون دادم با خشم گفتم :
_تو منو ول کردی!



بعدم در حالی که به طرف راه پله ها دنبالم راه افتادو درحالی که سعی داشت متقاعدم کنه گفت :
_میکی اصلا شنیدی چی گفتم؟!
منم این بار داد زدم :
_من تا آخر مهمونی تنها بودم.
_بابا فقط سه ساعت تنها بودی!
عصبانی درحالی که پاهامو رو پله ها می‌کوبیدم داد زدم :
_دفعه ی دیگ که قول دادی، سعی کن حداقل بهش عمل کنیییی.
_تو نباید انقدر سخت بگیری باشه؟!
رفتم تو اتاقمو محکم درو تو صورتش کوبیدم و از پشت در داد زدم :
_برو به جهنم ریک... تا اون موقع هم میتونی رو اون کاناپه ی لعنتی بخوابی!



✰૨เ૮ҡ✰


_توجه ما به کلابی که تو همسایگی کلاب شماست جلب شده، ما همین حالا در حال مذاکره برای خریدنش هستیم.
تو همین حین مارتین نگاه کلافه ای به جیک کاپرفیلد که سهامدار و مالک بیشتر کلاب ها و کازینو های لاس وگاس بود انداخت و گفت :
_ما میخوایم شما اینو بدونید که ما همین حالا شم مالک یه کازینو از خودمونیم، بدون هیچ سهامدار یا مالک دومی.
جیک ابرویی بالا انداخت و با تعجب پرسید :
_شما مالک مستقل یه کازینو هستید؟!
سری تکون دادیم که گفت :
_خب ببینید، میدونید که ما مالک لاس وگاس هستیم.
تو همین حین جف پوزخندی زد، مارتین هم چشم غره یگای بهش رفت که سرشو انداخت پایین.



جیک درحالی که نگاهشو بین من و مارتین میچرخوندن ادامه داد :
_ولی اقیانوس اطلس راهمونو بسته. به همین خاطر ما تضمین امنیتی فیزیکی املاکی که تو نیویورک هستن رو نداریم.
هم در مقابل پلیس ها، هم در مقابل گنگسترها.
ما فکر می‌کنیم که شما آقای استون و آقای مونتانا، بتونید به ما کمک کنید.
بعدم چشمکی زدو ادامه داد،
_نیویورک قراره لاس‌وگاس ما باشه.
ما به کسانی احتیاج داریم که نماینده و همین طور زور بازوی ما باشن.



دستی به موهام کشیدم و رو به جیک گفتم :
_هوم.... ما میتونیم کار امنیتی شما رو به عهده بگیریم، اونش مشکلی نیست، فقط م
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:41 بعد از شات هایی که گرفته شد، مورد پسند همه قرار گرفتم، منتقدا، سلب ها، برندها، حتی خود دمی از شاتایی که گرفته شده بود خیلی خوشش اومد.
وقتی شاتا رو تماشا می‌کرد مدام کلماتی مثل، خارق العاده، پدیده، معدن طلا و منو با کلماتی مثل، محکم اما آسیب پذیر، مجذوب کننده و خیلی چیزای دیگ توصیف می‌کرد.



با منتشر شدن اون شاتا، هم فروش لباسای ملوینا ریچ که برند زمستونی بود به سقف رسیده بود هم خودم مشهور شده بودم، همه منو میشناختن، هرجا که دعوت میشدم کلی عکاس و خبر نگار دنبالم میوفتادن، انگار منم جزو یکی از سلبریتی ها شده بودم، هر روز معروف تر و مشهور تر.



روز به روز شاتای بیشتری میگرفتم، با برندهای قوی تر، دمی ازم خوشش اومده بود چون براش پول خوب می‌ساختم،
منو به خیلی از برندا معرفی می‌کرد، اوناهم با کمال میل قبول میکردن.



برای گرفتن شات تبلیغاتی مجبور بودم به شهرا و کشورای زیادی مثل سوئیس، توکیو، لندن و خیلی از کشورای دیگ سفر کنم، شاتامون تو هر صحنه ای گرفته می‌شد، ساحل، صحرا، جنگل و بعضیاشون هم صحنه های بسته بودو تو استدیو گرفته می‌شد.


همه اینا خوب بجز وقتایی که با ماریان تارانتینو شات های مشترک داشتیم ، طرز نگاه کردنش، سنگینی نگاهش، حرکاتش خیلی آزار دهنده بود ، طوری که بعضی وقتا میخواستم سرمو بکنم تو بالش و فقط جیغ بکشم. صفاتی مثل غرور، حسادت، عشوه های الکی رو همیشه با خودش می‌آورد سر کار و همه رو آزار میداد.



هیچ وقت نشده بود دلم بخواد با این دختر صحبت کنم، با همه دوست بودم و برخوردم صمیمی بود ولی به این دختره حتی سلامم نمیکردم، البته اون انقدر خودشو بسته نگه می‌داشت که اصلا اجازه نمی داد کسی نزدیکش بشه، مگه کسایی که واقعا دوستشون داشت بیا براش نفعی داشتن. همین خلقیاتش بود که باعث می‌شد همه ازش دور باشن.



⚝ я¡cк ⚝



کلید آسانسور رو زدم، میکی دستشو گذاشت رو شونم تا خم بشه و بند کفشش رو درست کنه، تو همین حین نفس عمیقی کشید و گفت :
_فک کنم دیر کردیم.
دستم دور کمرش حلقه کردمو گفتم :
_این فقط یه مهمونی ساده س عزیزم احتیاجی به نگرانی نیس.
متعجب گفت:
_مهمونی ساده؟!
همه دعوتن ریک.
_خب حالا چرا انقدر اضطراب داری؟!
ابروهاشو بالا بردو با ناراحتی گفت:
_حتما به خاطر کفشاس.. اونی که میخواستم نشد.
نگاهی به کفشاش انداختم و گفتم :
_اینا که خیلی قشنگه.
لبخندی زدو گفت :
_واقعا؟!
سرمو تکون دادم، نفس عمیق کشید و گفت :
_یه چیز خوب بگو.
_یه چیز خوب.
لبخند پوکر بهم انداخت که آسانسور رو طبقه ی دوازده هم ایستاد و در باز شد، با وردومون دمی کوپر اومد جلو و نگاهی به سرو تیپمون انداخت و با همون استقبال گرم و همیشگیش گفت :
_واو.... چقدر زیبا شدید... هردوتون.
رفتم جلو و گونه شو بوسیدم، لبخندی زدو گفت :
_همگی خوش اومدید ، همه اومدن و شام هم در حال سرو شدنه.






همین که به داخل راهنماییمون می‌کرد و خودش جلو تر از ما حرکت می‌کرد گفت :
_من سالی دوبار همچین مهمونی میگیرم، برای آشنا شدن برند داران با مدل هام.
تو همین حین به یه سری از دخترا رسیدیم که مشخص بود  مدلن، دمی همه رو یکی یکی بهمون معرفی کرد، البته میکی همه شونو می‌شناخت و باهاشون احوالپرسیه گرم می‌کرد.



تو همین حین دمی به همراه میکی به سمت دیگه ی سالن رفت تا میکی رو با سرمایه گذار جدید آشنا کنه، چشمم خورد به بالکن، به طرفش رفتم و از بین پرده های سفید و حریر بلند که وزش باد تکونشون میداد گذشتم، وقتی به بالکن عریض و بزرگ خونه ی دمی رسیدم، محو فضای شهر نیویورک که از
این ارتفاع و همین طور شب که نور های ساختمون ها و برج ها بیشتر به چشم میومد شدم.
وارد بالکن شدم، بغیر از اینها چشمم به دختری که لباس بلند قرمز پوشیده بود و موهای قهوه ای متوسط داشت افتاد.
رنگ لباسش اونقدر جیغ بود که بی اختیار توجهتو جلب می‌کرد.
پاکت سیگارو بیرون کشیدمو به طرف لبه ی بالکن رفتم، تو همین حین که دنبال فندک میگشتم تا سیگار بین لبمو روشن کنم، دستی مقابلم قرار گرفت و سیگار مو با فندک روشن کرد.



نگاهمو که بالا اوردم چشمم به همون دختر قرمز پوش افتاد، لبخندی زدو گفت،
_باد میاد مواظب باش خاکه ی سیگارت رو کتت نریزه.
سری تکون دادمو تشکر کردم، چند لحظه ای بهم خیره بود که دستمو بردم جلو گفتم :
_ریک استون.
اونم دست دادو لبخند زد :
_ماریان تارانتینو.
دستشو فشردم و لبخند زدم.
اونم سیگارشو درآورد و گذاشت رو لبش، نگاهی به پاکت سیگارش کردم و پرسیدم :
_مارلبورو؟
_همیشه.
لبخندی زدم و پکی از سیگارم زدم.
تو همین حین که به منظره ی شهر از این بالا خیره بودم صداشو شنیدم :
_شما هم این ویو رو دارید؟!
اخمامو کردم تو هم و پرسیدم :
_ببخشید؟!
_ از تراس خونتون این ویو رو دارید؟!
_ما تراس نداریم و همین طور 12 طبقه پایین تر از اینجا زندگی می‌کنیم.
سری تکون دادو پکی از سیگارش زد، ازش پرسیدم :
_شما چطور؟
_نه من مرکز شهر زندگی میکن
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:41
#part10 ࿇
#micky_in_the_sky_with_diamonds ࿇
@fanfikation ࿇
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 موقعیت ریک اینجایی.
لبخندی زدمو گفتم :
_ببینید اگه من می‌دونستم شما دنبال یه آدریانا لیمان میگردی میموندم خونه.
اخماشو کرد تو هم و پرسید :
_تو از کجا میدونی من دنبال چی می گردم؟
_نمیدونم برای همین هم هست که اینجام.
اومد و چرخی دورم زد :
_دارم میبینم.
با مداد تو دستش چند بار زد به شونم و گفت :
_اگه به خاطر ریک نبود من به کسایی که نمیشناسم وقت ملاقات نمیدم...یادت باشه نظر من فقط مهم نیست.
تو فقط نباید نظر منو به خودت جلب کنی، در حقیقت کار ما نیازی نیست چیزی گفته بشه، یا تشویقی بشه، هرچیزی که میخای بگی باید از داخل دوربین و تصویری که میگیری باشه.
تو با زبون حرف نمیزنی، باید حرفات تو تصویرهایی که ازت گرفته میشه باشه.
از پشتم اومدو جلوم به میزش تکیه داد :
_این یه مسیره، این آینده س، اگه وارد این راه میشی باید زندگیتو صرف کنی اگه واقعا میخوایش.
نگاهمو رو زمین بعدم رو صورتش انداختمو پرسیدم :
_این یعنی قبولم میکنی ؟
سرشو به اطراف تکون دادو با لبخند مرموزی گفت :
_نه... من تورو برای مصاحبه میفرستم.... خودت قبول شو. بعدم کمی جلو اومدو نگاهی به صورتم انداخت :
_و معتقدم قبول میشی.



وقتی وارد استدیو شات برداری شدم، عکاس مشغول نظارت روی کارکنان بود که دکور استدیو رو اونطور که میخواد درست کنن با دیدن من اومد سمتم و با روی خوش گفت :
_شما باید خانم مونرو باشید.
سری تکون دادم :
_بله خودمم.
_به آرایشگرا سپردم کاراشونو وقتی اومدی شروع کنن.
آرایشگر توهم توراهه، اون واقعا معرکه س...عاشق کاراش میشی.




برگشتم و به مدل‌هایی که توسط آرایشگراشون که مشغول کار روی صورت و موهای مدلا شون بودن نگاهی انداختم، واقعا رویایی بود که به حقیقت پیوسته بود.
کی فکرشو می‌کرد یه روزی میکی از غرب ایست اند به اینجا برسه. تمامشو مدیون ریک بودم، اگه اون نبود زندگی من هیچ وقت به این اوجی که هست نمی‌رسید.



پشت یکی از میز آیینه ها که با لامپایی که دور آیینه نصب شده بودو صورتمو روشن می‌کرد نشستم و نگاهی به خودم انداختم، به ثانیه نکشید آرایشگر خودشو رسوند، درحالی که یه کافی  تو دستش و یه کوله پشت کمرش داشت بعد از اینکه از مدیر صحنه کلی برای تأخیر ش عذرخواهی کرد به همراه یه کوله رو پشتش و یه لیوان کافی تو دستش به طرف من اومدو نفس نفس زنان گفت :
_واقعا معذرت میخوام اگه خیلی دیر کردم.. معطل شدی؟!
بهش دست دادمو گفتم :
_نه ناراحت نباش منم تازه رسیدم.
وسایل آرایشی رو از تو کوله ش در آوردو گفت :
_من عادت دارم از وسایل و مارکای خودم استفاده کنم، به خاطر همینه که رو میز چیزی نیست.




سری تکون دادم و گفتم :
_من که مشکلی ندارم.
لبخندی زدو گفت :
_خب ببینیم اینجا چی داریم.
نگاه کلی به صورتم انداخت و انگشتاشو زیر چونم قرار دادو سرمو بالا بردو با دقت اجزای صورتم از زیر نظر گذروند.



هومی گفت و ادامه داد :
_پوستت عالیه مطمعن باش زیر کرم پودر و فیکسر خودشو قشنگ نشون میده.
_بند انداختی؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
_همیشه ميندازم.
_خوبه پس کار منو سبک کردی.
لبخندی زدم، اونم شروع کرد مطابقت دادن رنگای کرم پودرش تا یکی رو که با پوستم هماهنگی بیشتری داره استفاده کنه.



_خب میدونی که مدلای زمستونی باید آرایش گرم داشته باشن، باید برات از خط لبو رژای گرم مثل قرمز و جیگری استفاده کنم، برای پشت پلکتم از سایه های تیره و خط چشم استفاده میکنم.
شروع کرد زدن کرم پودر به صورتم، بعد از اونم با پد از فیکسر و پنکیک پستمو ثابت کرد.
همین طوری داشت کارشو با آرامش انجام می‌داد که صدای جیغو دعوا و بحث و جدل همه رو متعجب کرد،آرایشگرم دست از کارش برداشت و به پشت سرم خیره شد،
_وای بازم شروع شد.
این صدای آرایشگرم بود، لحنش طوری بود انگار این اتفاق همیشه ی خدا پیش میاد.
منم برگشتم و با دیدن دختری که داشت با دمی و آرایشگرش بحث می‌کرد توجهم جلب شد،
_نه من این اجازه رو بهت نمیدم... حق نداری تو مدل  موهای من دست ببری.
دختره حسابی شکار بودو عصبی انگشت اشاره شو بالا پایین می‌کرد، آرایشگرشم سعی داشت بهش توضیح بده:
_اخه نمیشه که مدل موهای شما با مدل مویی که تو بروشور هست خیلی فرق میکنه... من وظیفه دارم مطابقت ایجاد کنم.



دختره دوباره با صدای بلند گفت:
_چرا متوجه نمیشی... مدل موهای من تحت نظر یه کمپانی اینتر نشناله که من مدلشم.. بدون اجازه ی اونا هیچ آرایشگر دیگ حق نداره دست به موهام بزنه...
کلافه ادامه داد :
_ حالا اگ متوجه شد!
تو همین اثنا دمی شروع کرد آروم و منطقی باهاش حرف زدن.
اون دخترم آروم شدو رفت رو صندلیش جلوی آیینه نشست.



هنوز بهش خیره بودم که با صدای آرایشگرم برگشتم :
_این دختر همیشه دنبال ایراد گرفتن و سنگ انداختن جلو پا همه‌ س... تاحالا نشده از کار ما بدبختا ایراد نگرفته باشه.

متعجب پرسیدم:
_مگه کیه!؟
همین که رو صورتم کار می‌کرد جواب داد :
_اون یکی از مدلای مشهور انگلیس
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 با دیدن من پرسید :
_کجا؟
_میرم یه لیوان قهوه بخورم... چرا انقدر دیر برگشتی؟
_کارام طول کشید... برو منم الان میام پیشت.
دستی به شونه ش کشیدمو ازش جدا شدم، از پله ها میرفتم پایین که تو پاگرد به مارتین برخوردم، آخرین بار که دیدمش همون شب خجالت آور بود.



ابرویی بالا انداختم و خواستم از کنارش رد شم که دستشو به دیوار تکیه دادو جلومو گرفت، با تعجب بهش خیره شدم که گفت :
_هنوز بابت اون شب ازم ناراحتی.
سرمو به اطراف تکون دادم و گفتم :
_نه نه... بیخیالش... چیز مهمی نبود، قهوه میخوری؟
نگاهی به سرتاسر صورتم انداخت و خواست حرفی بزنه که صدای قدمای ریک که از پله ها پایین میومدو شنید :
_نه فردا کلی کار دارم میرم بخوابم.
اینو گفت‌و از پله ها بالا رفت، سری برا ریک تکون دادو از کنارش رد شد.



ریک اومد پایینو درحالی که دستمو گرفت گفت :
_چش بود؟!
شونه ای بالا انداختم، ریک هم موهامو بوسید و هردو به طرف آشپزخونه رفتیم.
دو لیوان قهوه درست کردم و گذاشتم رو میز و نشستم.
از قهوه ها بخار بلند میشد، دستامو اطراف لیوان گذاشتم، تو این وقت از سال قهوه خیلی میچسبید، تو فکر بودمو به یه نقطه زل زده بودم که با صدای ریک به خودم اومدم :
_میکی... میکی..
نگاهمو بهش دوختمو گفتم :
_بله.
_چیشده؟!
_هیچی... فقط
_نترس امکان نداره دمی ردت کنه.. زیاد تعریفتو کردم.
لبخندی زدمو گفتم :
_برا چی تعریف الکی کردی؟
سرشو تکون دادو گفت :
_الکی نبود.. تو واقعا یه چیز دیگه ای.
_امیدوارم اونقدر تعریف نکرده باشی که وقتی خودمو دید بخوره ذوقش.
_اصن فردا خودم میبرمت .
_نه میخوام خودم برم.. تو استرس منو زیاد میکنی.
_حرف نباشه میخوام وقتی دمی کوپر میبینتت عکس العمل شو ببینم.
درحالی که لیوانو برداشتم تا قهوه مو مزه کنم کلافه گفتم :
_باشه... باشه.



جلو در دفتر کوپر وایساده بودم که ریک از پشت سرم گفت :
_پس چرا نمیری تو؟!
نگاهی به دخترای خوشگل از پشت در شیشه ای انداختم،
همه نشسته بودن و منتظر فرا رسیدن نوبتشون بودن.
ریک بدون حرفی درو باز کردو اشاره کرد برم تو، کلافه وارد دفتر شدمو اونم پشت من اومد داخل.



رفتیم جلوی میز منشی، داشت پشت تلفن میگفت و می‌خندید، چند لحظه ای منتظر موندیم کارش تموم شه اما انگار فکش تازه گرم شده بود، ریک کلافه دستشو گذاشت رو تلفن و قطش کرد که دختره برگشت و با دیدن ما طلب کارانه نگاهی به ریک انداخت، انگار تازه متوجه ما شده بود.
_ببخشید این چه کاری بود؟!
ریک حق به جانب جواب داد :
_فک نکنم کوپر بخاطر چونه گرم کردن با تلفن بهت حقوقی بده...
به من اشاره ای کردو ادامه داد :
_خانم مونرو ساعت یازده با ایشون قرار دارن لطفا بهشون اطلاع بده.





دختره چشم غره ای رفت و گفت :
_فک کنم پشت سرتونو دیده باشید، تمام این خانومایی که میبینی با خانم کوپر قرار دارن، پس بهتره بشینید تا نوبتشون شه.
ریک کلافه به سمت اتاق کوپر رفت و درو باز کرد، اون منشی هم درحالی که جیغ جیغ می‌کرد دویید سمت در تا جلوی ریکو بگیره اما دمی کوپر با دیدن ریک کلی استقبال کردو اون دختره هم عن شد.




بعد از معرفی من به کوپر توسط ریک ،کوپر گرم و صمیمی از شروع فعالیتش با من استقبال کرد، درحال صحبت کردن بودیم که گوشی ریک زنگ خورد، با دیدن شماره روی گوشیش عذرخواهی کردو گونمو بوسید و از جمعمون خارج شد.



دمی ازم خواست که بشینم، خودشم رفت پشت میزش، یه مداد تو دستش بودو اسم مدل‌هایی که نمی‌خواست رو خط میزد، پوشه ی شات هایی که قبل کار گرفته بودمو گذاشتم رو میزش، بازش کردو مشغول دیدن عکسام شد، پوشه رو گذاشت رو میز و گفت :
_من قبلا عکساتو دیدم ریک برام فرستاد.
من میخواستم واقعیتو ببینم.
منم لبخندی زدمو گفتم :
_اینم واقعیت.
_البته....تو به خاطر
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 پیرهنم باز کردمو رفتم طبقه ی بالا.



♔ ണ¡cкყ ♔

گوشه ی اتاق نشسته بودم، زانوهامو تو بقل گرفته بودم، به بروشور هایی که مربوط به مدلینگ و کار فشن مربوط نگاه میکردم.
خودم فردا یه قرار ملاقات با دمی کوپر استایلیست معروف نیویورکی داشتم.
احساس می‌کردم راهمو گم کردم، مگه این چیزی نبود که میخواستم.
انگار تنها شده بودم، ریک بیشتر اوقات پیشم نبود، و همینطور شبایی که میومد خونه یه خسته بود یا عصبانی.



آره همش این راهو میریم تا ببینم چی پیش میاد، برو برو برو... تا یه استایلیست دیگه رو ببینی... "نه عزیزم تو برای کار ما مناسب نیستی"
"چهره ی تو بیشتر بدرد تابستون میخوره و اما الان زمستونه"
یعنی من بدرد این کار نمی‌خورم؟!
پس من به چه دردی میخورم؟!
از جام بلند شدم و شب خوابو خاموش کردم، به طرف در خروجی رفتم، تا درو باز کردم ریک تو درگاه ضاهر شد.
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 از نظر مارتین شیاد بودن با مرام گنگستر ها تضاد داشت.
طولی نکشید که هیث الفمن موفقیت‌های زیادی با پول خوب برام به همراه داشت.
به پیشنهاد الفمن یه قرار ملاقات با یه گروه از گنگسترای لاس وگاس آمریکا گذاشتیم تا قدرتمونو بهشون نشون بدیم و بهشون بفهمونیم نیویورک تو دستای کی میچرخه.


به گفته‌ی الفمن گنگسترای لاس وگاس دنبال جنگ نبودن، البته این برخلاف عقیده و خواسته ی مارتین بود، اون همیشه عاشق جنگ و کشتار بود.گنگسترای لاس وگاس میخواستن بفهمن شاه نیویورک کیه تا با سرمایه گذاری رو اون اشخاص نیویورک رو هم تبدیل به کلنی خودشون بکنن.



درنتیجه ما باید بهشون نشون میدادیم تنها باند نیویورک ما هستیم یعنی من و مارتین.
مارتین اخلاق تند و خشنی داشت، درواقع اون یه اسکیزوفرنی واقعی بود، وقتی عصبانی میشد هیچ کسو نمیشناخت حتی خود من.
البته این خصلت ابعاد خوبم داشت، مثلا...



✥ ʍα૨τ¡ท ʍѳทταทα ✥



سیگارمو پرت کردم گوشه ی زیر زمین، جف دستشو پشتش برد و با صدای بلند که همه بشنون گفت :
_به اجازه ی کی تو منطقه ی ما کار میکردی؟!
بدبخت یارو که با طناب سرو ته آویزون شده بود التماس کنان رو بهم گفت :
_بیخیال مارتین.. التماست میکنم!
از تو کتم یه سیگار دیگ برداشتمو درحالی که رو لبم سعی داشتم روشنش کنم گفتم :
_نه نه نه... باید جواب جف رو بدی....در ضمن منو مارتین صدا نکن وگرنه...
همون موقع جف یکی خوابند توی گوشش، تو همون حالت که سرو ته از پا آویزون بود کمی تو هوا چرخید.
منم داد زدم :
_میگی عالیجناب... با عالیجناب گفتن توجهمون به حرفات جلب میشه.




درحالی که همه ی بادیگارد توجهشون به جف بود، جف چرخی دورش زدو گفت :
_خب پس دوباره امتحان میکنیم... با اجازه و دستور کی تو منطقه ی ما کار میکردی؟!
این دفعه یارو ناله کنان فریاد کشید :
_تروخدا مارتین... من کاری نکردم...
کلافه سیگارمو که نکشیده بودیم روی میز کوبیدم و بلند شدم، به طرف یارو رفتمو از بازوش گرفتمو کشیدمش سمت خودم، در گوشش غریدم:
_تو تو قلمرو من بدون رخصتم کاسبی میکردی و از مشتری های من پول در می‌آوردی.



جف حرف منو تکمیل کردو گفت :
_تو که خایه ی مستقل کار کردنو نداری پس بگو برای کی کار میکنی؟!
_نمیدونم راجع به چی دارید حرف می‌زنید... نمیدونم راجع به...
پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بگو... بگووو...
این دفعه جیغ کشید :
_نمیدونممممم ....
بعدم تف کرد تو صورتم.
دستی به صورتم کشیدمو گفتم :
_برقو وصل کن.
پیت از اون ور داد زد و گفت :
_اعتراض دارم عالیجناب.
کمی به طرفش خم شدمو درحالی که به یه نقطه خیره بودم گفتم:
_ چیه؟!
پیت دست به سینه نگاهی بهم انداخت و گفت :
_موکل من دارای حقوق شهروندیه.
چشمامو تو حدقه چرخوندمو به طرف میزم رفتم :
_اعتراضت به خاطر کسل کننده بودن رد شد.




پیتم زیر لب گفت :
_خیلی خب پس کون لقش.
دستی رو کشید، ناگهان از سیمایی که به تن اون بدبخت وصل بود یه جریان تقریبا قوی به بدنش وارد شد، یارو جیغی کشید که صداش تو فضای زیر زمین اکو شد ، جف خندید و ریتمیک آواز خوند  :
_زود باش بگووو بگو که داری برا گردون کار میکنی! بگووو...
داد زدمو گفتم :
_نه نه نه... به متهم خط نده منگل!


  ࿇ я¡cк ࿇


تو خیابون در حال قدم زدن به طرف ماشین بودم، وقتی خواستم از یه طرف به طرف دیگه ی خیابون برم صدای سرعت گرفتن ماشینی توجهمو به خودش جلب کرد، وقتی پشتمو نگاه کردم، یه ماشین با سرعت تقریبا متوسط به طرفم میومد، سریع واکنش نشون دادم و خودمو پرت کردم سمت پیاده رو که ماشینه از کنارم رد شدو راننده ش درحالی که از افراد گردون بود انگشت اشارشو به طرفم گرفت و با حالتی خبیثانه بهم زل زد.



از رو زمین بلند شدمو کتمو تکوندمو درحالی که دوباره راه افتاد یکی زدم رو سقفشو داد زدم :
_پدرسگ....
وقتی به خونه رسیدم، مارتین و چندتا از دوست دختراش نشسته بودنو پوکر میزدن، تو همین حین هم مارتین درحال خوشمزگی کردن بود :
_‏دیدین سیمی که روکش داره رو همه دست مالیش میکنن ولی سیم لخت رو هیچ کس جرات نمیکنه بهش دست بزنه؟؟
پس خواهرم لخت شو...
دخترا همه شروع کردن به خندیدن، سوئیچ و کتمو پرت کردن رو میز، رفتم جلو و با توپ پر گفتم :
_چه غلطی کردی مارتین؟!
مارتین یکی از پاستور رو انداخت وسط و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :
_منظور؟



_امروز صبح یکی از آدمای گردون نزدیک بود زیرم کنه.
نگاهشو آورد بالا و گفت :
_مطمعنی؟
سری تکون دادم و گفتم :
_دوباره چه غلطی کردی؟!
برگشت و سمت دخترا گفت :
_خیلی خوب بچه ها دیگ باید برید دیر وقته.



بعد از اینکه جمعمون دونفره شد گفتم :
_نکنه باید به ادوارد یه زنگ بزنم قرصاتو قوی تر کنه؟!
از جاش بلند شدو گفت :
_چی میگی ریک... آدمای گردون تو منطقه ی ما کار میکنن و پول مشتریای مارو میخورن... انتظار داشتی چیکار کنم؟




_میکی کجاست؟!
_فکر میکنی کجاس... چپیده تو اتاقش.
بدون توجه بهش شروع کردم دکمه ی
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 فوتبال خبر دستگیری گردون رو به خاطر اینجاد آشوب در بار دستگیر شد که بعدا مشخص شد تو  جرم های دیگ مثل کلاهبرداری، اخاذی، تجاوز دست داشته و همین باعث شد به 25 سال حبس تو یکی از بزرگ ترین زندان های جنوب لندن محکوم بشه.



☩ г¡cк รт๏ภε ☩


دور دور فرمانروایی ما بود، منو مارتین کنار هم میتونستیم نیویورکو رو نوک انگشتامون بچرخونیم.
با اون گردو خاکی که مارتین تو بار راه انداخته بود هر روز بیشترو بیشتر سر زبونا میوفتادیم.
تصمیم گرفتم حالا که زمانش رسیده بود کل سهام شرط‌بندی و کازینوی بارمو بخرمو دیگه هیچ شریک و سرخری نداشته باشم.


سپردم بچه ها برام یه وکیل کار کشته با زبون چرب و نرم دستو پا کنن. هوا خوبو آفتابی بود، جون میداد واسه ثبت قرار داد و تموم کردن کار.
همراه با مارتین به دفتر هیث الفمن وکیل کار کشته ی روسی تبار رفتیم، اون برامون چند تا قرارداد از جمله حذف سهامداران بار و همین طور دست مزد خودش وضع کرد.
ساعتی نکشید که یکی از اون سهامدارای اصلی که رقیب خود من حساب میشد وارد دفتر شد، نگاهی به من مارتین که رو مبل نشسته بودیم کرد، انگار از دیدن ما متعجب شده بود.



رفت رو صندلی مقابل هیث نشست، هیث با روی خوش مارو معرفی کرد :
_آقای ریک استون و دوستشون مارتین مونتانا.
یارو برگشت نگاهی به ما انداخت:
_بله تو سهام کازینوی بار باهم شریک هستیم.
هیث انگشتاشو تو هم فرو کردو گذاشت رو میز :
_بله، همین طور دوستان خوبی هم هستن.
یارو با قیافه ی جدی پرسید :
_قضیه از چه قراره آقای الفمن.
هیث لبخندی زدو گفت :
_گفتید کازینوی بار...بار ازمرالدزبارن... که آقای ریک استون صاحبش هستن...شما بزرگ ترین سهامدار این کازینوی این بار هستین...




یارو سری تکون دادو گفت :
_خب..
_خب به ما خبر دادن که شما ظرف سه هفته ی پیش 240 هزار دلار ازین کازینو درآمد داشتید.
_درسته.
_آقای استون و مونتانا قصد دارن این سهام رو از شما بخرن. قراردادشم آماده ست.
یارو پوزخندی زدو گفت :
_ببخشید ولی فروشی نیست.
الفمن سرشو انداخت پایین و خندید :
_پس در این صورت در آینده برخورد ما با شما انقدر محترمانه نخواهد بود.



قصد ما این بود که نشون بدیم با برخورد خشونت آمیز مشکلی نداریم، از نظر من سلطه بر نیویورک نیازمند هوشمندی و ایجاد ترس بود، هیث الفمن یه دلال و کارچاق کن بود، البته به عقیده ی من اون یه آدم بدرد بخور بود اما از نظر مارتین قابل اعتماد نبود.
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 11:03:40 ❆ мαrτiท мσทταทα ❆


درحالی که شاتی که ریک برام ریخت رفتم بالا، نگاهی به دست یارو کردمو گفتم :
_اون چیه تو دستت.
مرد پوزخندی زدو گفت :
_مگه کوری... باتومه.
درحالی که هنوز چشمم به باتوم دستش بود گفتم :
_نخیرم...یه وردنه س... خودت آشپزی یا ننه ت؟!
میخای باهاش چیکار کنی؟!
برام کیک درست کنی؟
وقتی دارم شمع هامو فوت میکنم برام آواز بخونی؟!



از زور عصبانیت کلت هامو در حالی که هنوز تو جیبای کتم بودن آوردم بالا که باعث شد افراد مقابلم چند قدم برن عقب :
_من اومدم اینجا تیر اندازی کنم... حالیتونه؟!
تیر اندازی با چندتا مرد درست حسابی.



اونا هم نگاهی بهم کردنو باز به من و ریک خیره شدن،  درحالی که لحن صدام عصبی تر و بم تر میشد ادامه دادم :
_مثل کاستر و جرونیمو... میشناسینشون؟
نه... چون سرتون گرم کیک درست کردن کنار ننه هاتون بوده.
بعدم برگشتم سمت ریک و گفتم :
_ریک اینا یه مشت کصخلن بابا... یه مشت کصخل.



دوباره برگشتم سمتشونو گفتم :
_برو گمشو کنار، راهو باز کن دیوث...
اوناهم از سر راهم رفتن کنار، همونطور که از در خارج میشدم با صدای بلند گفتم :
_برو گمشو... اسم خودتونم میزارید گنگستر؟
قبل اینکه برم بیرون داد زدم :
_اومدیم اینجا تیر اندازی کنیم... حالیتونه؟!
نه فک نکنم... جقی ها... خاک برسرتون کنن... ریدم تو قیافه ی تک تک تون... ریدین تو وقتم..
اینارو گفت‌مو رفتم بیرون.


✠ ricк sτσทє ✠
 

با رفتن مارتین یه شات دیگ برا خودم ریختم رفتم بالا، تو همین حال اون یارو با اون باتوم تو دستش پوزخندی زدو گفت :
_خب داداشت که خایه کرد.
درحالی که داشتم مارک روی بطری تکیلا رو میخوندم گفتم :
_نه اون فقط ازتون ناامید شد.
بطری رو تو دستم چرخوندم و گفتم :
_این چیه.. چرا انقدر خوش مزه س.
یارو نگاهی به افرادش انداخت و گفت :
_گردون مارو فرستاد که بزنیم له و لوردت کنیم.



بطری رو گذاشتم رو میز چوبی و گفتم :
_نه بابا؟!
دمش گرم... خب پس ببین.
رفتم طرفش و مقابلش ایستادم.
درحالی که نگاهم بین کروات و چشماش رفتو آمد می‌کرد :
_وقتی این بار دیدیش... بهش بگو ریک گفت، کص ننه ی گردون، کص ننه ی داداشش، کص ننه همتون که به خایه هاش وصلید.
خندید که ادامه دادم :
_میخندی؟!
حالا اینجارو.... کص ننه ی خودت... نظرت چیه جیگر؟!
سرشو به معنای باشه تکون داد که گفتم :
_آفرین چه بچه ی خوبی....خوشت اومد؟!
سرشو به معنای آره تکون داد که گفتم :
_خب اشکالی نداره که منم مبارزه کنم دیگ؟!
پوزخندی زدو گفت :
_البته اگه از پس هممون تنهایی بر بیای.
دستمو به معنای بیخیال تکون دادم و گفتم :
_میدونی چی بیشتر از کص کردن کرد لذت داره؟!
یارو ازین حرفم خندید که گفتم :
_کیر کردن.
کتمو در آوردمو گذاشتم روی میز و گفتم :
_حالا قبل اینکه شروع کنیم بزار یه جوک باحال تعریف کنم.




به مارتین که با چکش های تو دستش آروم و بی سر صدا بدون کتش وارد بار شد نگاهی انداختم و با لبخند گفتم :
_یه روز یه اسکیزوفرنی بدبین وارد یه بار میشه و...




  ⚘ ʍα૨τ¡ท ʍѳทταทα ⚘


با فرود آوردن چکشم تو کمر یارو ریک حرفشو قطع کردو شروع کرد مشت بارون کردن همون مرد که مقابلش بود، مشت تو دماغ یارو فرود اومدو پرت شد به سمت عقب.
یکی از چکشامو به طرق ریک پرت کردمو اونم تو هوا گرفتش.
هردو شروع کردیم با اون جماعت نفهم و آماتور درگیر شدیم.
یکی از اون افراد اومد جلومو یه مشت تو فک و یه مشت به چونم وارد کرد که صورتم به طرف دیگ منحرف شد.



با عصبانیت برگشتمو نگاهش کردم، چکشو از همون پایین محکم کوبوندم جای حساسش که جیغش دیوار صوتی رو پاره کرد، تو همین حین از پشت سر یه بطری شیشه ای رو سرم فرود اومد، برگشتم سمت کصخلی که این کارو کرد و با چکشم زدم به پیشونیش، یکی هم زدم تو شونه ش که به طرف پنجره پرت شد.


او پسره که باتوم دستش بود به طرفم حمله ور شد، منم دو طرف صورتشو محکم گرفتم و گوششو گاز گرفتم، گرمای خونو تو دهنم حس کردم و خونشو تف کردم تو صورتش.
از درد رو زمین افتادو تو خودش جمع شد، شروع کردم با چکش تو دستم کسایی که افتاده بودن رو زمینو کتلت میکردم.


تو همین حین چشمم افتاد به ریک که با کله زد تو صورت یکی شون، لبخند بدجنسی زدم و به کارم ادامه دادم.
پای یکی از اونایی که افتاده بود رو زمین رو گرفتم و با چکش محکم زدم رو زانوش، صدای دادو هوار و ناله هاشون تو کل بار می‌پیچید، چه اونی که داشتم میزدم چه اونایی که از درد ناله میکردن.


بعد این که همه رو زمین گیر کردیم، به طرف ریک که داشت نوشیدنی می‌ریخت رفتم، یکی از لیوان‌ها رو به من دادو لیوان خودشو زد به لیوان من، نگاهی به صورتم انداختو گفت :
_صورتت خونی شده.
منم نگاهی به صورتش انداختم و گفتم :
_توهم لپات گل انداخته.
باهم همزمان سر کشیدم و نفسمونو راحت دادیم بیرون.



گردون در مقابل ما هیچ شانسی نداشت، به نظر جنگ گنگستری بزرگی در راه بود اما تو روز جام جهانی
1 viewParya, 08:03
باز کردن / نظر دهید