غمگینم برای آنان که در سیاهی گیر کردهاند و برای خودمان که سیا | ★داستان♥️STORY★
غمگینم برای آنان که در سیاهی گیر کردهاند و برای خودمان که سیاهی تا پشت پنجرههامان رسیده. اما هنوز هم هر صبح که میبینم آفتاب دارد طلوع می کند؛ ذوقی عمیق و بیاختیار در دلم ریشه میدواند. بهار و آفتاب، مثل هرسال دارند کار خودشان را میکنند و کاری به سکوت کوچهها و خفقان توی سینهها ندارند.
میخواهم بگویم دنیا همین است، یک چهرهی زیبا دارد و یک چهرهی کریه اما گریزناپذیر! تا بوده همین بوده، تا بوده غم و شادی مکمل هم بودهاند و آسایش و درد، در امتداد هم... ولی تو انتخاب کن که بعد از این بحران، کسی باشی که با طلوع اولین آفتاب و استنشاق اولین ذرات هوای تازه، تلخیها را فراموش میکند و به زندگی، سلامی دوباره میدهد. کسی که قدر هر ثانیه را میفهمد و آسمان و خورشید و هوا را عمیقا نفس میکشد. تو کسی باش که میکوشد همیشه چهرهی زیبای دنیا را ببیند. تو کسی باش که سبز میماند و سبز میاندیشد. وگرنه ما قرنهاست درگیر پاندمی بیانصافی و ظلم و تبعیضیم، چه میتوان کرد جز مدارا؟
ما سالهاست که زیر چنگالهای روزگار مچاله میشویم، جسورانه می گریزیم، صبورانه زخمهامان را میبندیم و امیدوارانه ادامه میدهیم. مراقب خودت باش رفیق! اینبار هم از زیر چنگال سرسخت روزگار خواهیم گریخت، در یک گرگ و میش صبح، زخمهامان را خواهیم بست و زیر نور داغ آفتاب، ادامه خواهیم داد... ما جانسختتر از این حرفهاییم رفیق!