#امیرخسرو_دهلوی
گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را
تو پیشِ چشم و آنگه جای گِله زبان را
تا دل ز من بِبردی از ناله شب نخفتم
ای دزد، بشنو آخر، فریادِ پاسبان را
بگذشت از نهایت بیخوابیِ من، آری
دشوار صبح باشد شبهای بیکران را
اندیشهٔ جهانی بر جانِ من نهادی
وانگه به لاغ گویی اندیشه نیست جان را
رسوای شهر گشتم از بس که دیدهٔ من
دمدم همی تراوَد خونابهٔ نهان را
از آهِ سوزناکم دود از جهان برآمد
بی تو جهان چه باشد، آتش زنم جهان را
آن روی نازنین را یکدم به سوی من کن
تا بیشتر نبینم نسرین و ارغوان را
شاید اگر بخندد بر روزگار خسرو
آنکس که دیده باشد رخسارهای چنان را
@todelii بیااینجا