دلم حیاط خانه مادربزرگ را میخواهد...
یک بعدازظهر تابستان باشد...
باغچه را آب دهیم،
فرشی بیاندازیم روی ایوان
بوی خاک و آب و گل و برگ انگور!
ماهیها را نظاره کنیم در حوض میان حیاط که دنبال هم میدوند
و فریاد شادیشان در کل حیاط میپیچد!
صدای خنده همسایهها را بشنویم
و دلگرم باشیم که این حوالی مردم هنوز هم قهقهه میزنند...
مادر بزرگ بیاید و طالبیهای خنک را یک به یک قاچ کند...
و ما بدون تمام ژستهای روشنفکرانه با دست یکی یکی برداریم
و از عطر خوشش لذت ببریم...
دلم آن روزهایی را میخواهد که وقتی کنار هم مینشستیم
هیچ کداممان در بند گوشیهای همراهمان نبودیم...
صحبت از تکنولوژیهای به روز و عکسهای فیس بوکی دوستان نبود!
آن روزهایی که تلفنهایمان بیشتر زنگ میخورد و بدون آنکه شمارهای بیفتد
از صدای دوستانمان به وجد میآمدیم
و هیچ وقت از ذهنمان خطور نمیکرد....حوصلهاش را ندارم...
آن روزهایی که آیفون تصویری نبود
برای باز کردن در باید از حیاط میگذشتی چه ذل تابستان چه در یخبندان زمستان...