این عکس، بی مکالمه، جان دارد
از شصت سالِ پیش
این چشمها چقدر درخشانند
ای زندگی! به یاد بیاور!
روزی، تمامِ خاطرههاشان را تنها برای تو گفتند
بویِ مزارعِ شالی
ایّامِ شادمانیِ رنج آلود
در خانههای سادگیِ پُر دود
امّا صریح بودند
معصوم و ساده و پاک
عاشق شدند؛ رسیدند؛
از آسمان به خاطرهی خاک.
از اسبهایشان
رَدّی به جای مانده مگر دیگر؟!
ای زندگی! به یاد بیاور!
..................................................
آنَک پدر! در ابتدایِ جوانی
روحانی و معلّمِ امروزی
آن سو پدربزرگ
روحانی قدیمیِ آن سالهای دور
با یک صدای رسا، زیبا
- این طور گفتهاند-
جز در دلم که عاشقِشان ماندهست
اینها کجای زمان هستند؟
تنها خداست که میداند
تنها خداست که میماند
امروز با همیم
من در خیالِ روشنِ چشمانت
تو در دلم
ای جانِ پاک و عزیز
این چند جُرعه هستیِ رقصان را
بر خاکِ غصّه مریز!
وحید دانا
@vahid_dana