2022-07-04 14:49:29
پدرم شروع کرده بود به مردن
وقتی در بیمارستان به دیدناش رفتم
در تختخوابی پاکیزه؛ سفید و شوم
دراز کشیده بود
اما او نمیخواست آنجا دراز کشیده باشد
میخواست بایستد دوباره
میخواست از آنجا بیرون بیاید
اتاقاش طبقهی ششم
با چشماندازی رو به بیرون
یک طوفان آتشین
درختهای سرنگون
تابلوهای راهنما، از لولاها آویزان
ماشینها آن پایین، زیگزاگ میرفتند
انگار همه، وحشتناک مست باشند
اما اینجا کاملا ساکت بود
سخت آرام
لبهای پدرم
صدای خشخش دستهایاش لای ملافهها
همدیگر را لمس کردیم
تمام کلمهها را مصرف کرده بود
مگر چندتایی که دیگر هیچ معنایی نداشت:
بیرون/ خانه/ کار تمام شد
دل و رودهاش از سرطان درب و داغان
تناش از هم شکافته
او را دریده و از نو دوخته بودند
بارها و بارها
دردی نفس گیر
که او هیچوقت از آن چیزی نگفت
سعی کرد لودگی دربیاورد
برای پرستارها؛ برای خودش و دکترها
زنگ را به صدا درآورد و آنها وارد شدند
او گفت: باید بلند شوم
او را نشاندند روی لبهی تختاش
با ساق سفید و دستهای ورم کردهی آویزان
دو پرستار بازوهایاش را گرفته بودند
تا کمکاش باشند
زانوهایشان میلرزید
زیر این بار سنگین
درد زوزه میکشید در استخوانهای پدرم
دور دهاناش سفید مثل یک جنازه
اما او میخواست حتمن بایستد
در تختخواب از درد نفس نفس میزد
مجبور بودم من قطار نیمه شب را بگیرم
با سیگاری در دستم تا آنجا رفتم
ما به یکدیگر هیچ نگفتیم
تمام کلمهها میلنگیدند
او گفت: خداحافظ
چشمهایاش اما چیز دیگری میگفت
هرچه بود، نابود شد
قدم زدم تنها به سمت ایستگاه قطار
در خیابانهای خالی
جایی که طوفان سهمگین نعره میکشید
تاق سردر خانهها، درختان و لباسهای من
هر طرف روی آسفالت افتاده
انگار همه جهان تکهتکه، درهم شکسته در سیل اشکها، فرو پاشيده، ازدست رفته باشد.
نیلس هاو
برگردان: آزیتا قهرمان
@Wanderernwt
630 viewsedited 11:49