Get Mystery Box with random crypto!

ورق پاره های سرگردان

لوگوی کانال تلگرام wanderernwt — ورق پاره های سرگردان و
لوگوی کانال تلگرام wanderernwt — ورق پاره های سرگردان
آدرس کانال: @wanderernwt
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 490
توضیحات از کانال

ادبیات 📖
هنر 🎨
موسیقی 🎧
فلسفه و... ❓
ارتباط با خالق ورق پاره ها:
https://telegram.me/BChatBot?start=sc-777400-MFwqFaT

Ratings & Reviews

4.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-08-04 16:03:56

نمی‌خواستم بروم.
مرا بسیج کردند.
نمی‌خواستم بمیرم
آنها مرا فراری خواندند‌.
کوشیدم فرار کنم
مرا به دادگاه صحرایی‌ احضار‌کردند.

تیراندازی نکردم
گفتند که عقل ندارم.
حمله را آغاز کردند.
گلوله‌ای روده‌هایم را سوراخ کرد.

از فرط درد گریه کردم
مرا به پناهگاه بردند.

در پناهگاه مُردم
آنها افتخار‌ نثارم‌ کردند

اسمم‌ را‌ خط زدند
و خودم را به خاک‌ سپردند.

در شهرم خطابه‌ای خواندند‌
نمی‌توانستم آنها را دروغگو اعلام‌کنم.

گفتند که من جانم را نثار کرده‌ام
اما من برای حفظ آن مبارزه کرده بودم.

گفتند که من سرمشق بوده‌ام
اما من سعی کرده بودم که فرار کنم .

گفتند که‌ مادرم هم باید به خود ببالد.
اما مادرم گریه کرد.

می خواستم زندگی کنم .
آنها مرا بی‌غیرت خواندند .

با بی‌غیرتی مُردم‌
آنها مرا قهرمان خواندند.

فلیکس پولاک
برگردان :قاسم صنعوی

@Wanderernwt
119 views13:03
باز کردن / نظر دهید
2022-08-02 22:34:24

" رادیویِ جون سخت "

خیابون کورونادو، طبقه ی دوم:
عادت داشتم مست کنم و رادیوی روشن رو از پنجره پرت کنم بیرون...
البته که پنجره می شکست و رادیو در حالی که هنوز روشن بود روی سقف جا خوش می کرد.
به زنم می گفتم: آخ که عجب رادیوی بی نظیری!
صبح روز بعد پنجره رو از لولا در می آوردم، میبردمش پایین خیابون پیش مردِ پنجره ساز و اون یه شیشه ی تازه توی قاب می انداخت.
همین طور به مست کردن و پرتاب کردن رادیو ادامه دادم و بازم هربار همون جور در حالی که داشت چیزی پخش میکرد، روی سقف می افتاد.
اون رادیو جادویی بود،
یه رادیوی جون سخت...
و هر روز صبح می رفتم پیش مرد پنجره ساز و یه شیشه ی نو می انداختم.
دقیق یادم نیست این داستان چطور تموم شد ولی یادمه که بالاخره از اونجا اثاث کشی کردیم.
طبقه ی پایین یه زنی با لباس شنا توی باغ مشغول کار بود.
جدی جدی داشت با بیلچه ی باغبونی جایی رو می کند و باسنش اون بالاها، توی هوا خودنمایی می کرد.
عادت داشتم توی پنجره بشینم و در حالی که موسیقی پخش میشد،
به خورشید که بر فراز این صحنه می تابید چشم بدوزم.

چارلز بوکفسکی
ترجمه: مازیار ناصری

@Wanderernwt
352 viewsedited  19:34
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 21:39:41
او را در آستانه‌ی سالروز مرگ خونبارش ستایش کنیم. او را که ذلیل نظام و اسیر ثروت و شهرت و اجیر سازمان‌های اطلاعاتی/ امنیتی هیچ کشوری نشد.
‏او که شیشه بود، شیاد نبود.
‏⁧ #فریدون_فرخزاد
65 views18:39
باز کردن / نظر دهید
2022-07-25 17:51:49

من از زیر شکنجه می‌آیم
سر و رویم پر از فریاد و ضجه،
لبانم را نمی‌توانم بر روی لبانت بگذارم
زیرا که دهانم بوی برق می‌دهد!

کلمه‌ها در دهانم به جان هم افتاده‌اند،
اگر بگریم
چشم‌هایم خواهند سوخت،
من نیز زمانی می‌دویدم
و موهایم موج‌موج در باد پرواز می‌کرد.

از زیر شکنجه می‌آیم
درد را با امید آمیختم،
برای به آغوش‌کشیدنم نزدیک مشو
من
دست‌هایم را نیز در آویزه‌های شکنجه‌گاه جاگذاشتم.

برایم
به دنبال بالینی نرم مباش،
جایی برای گذاشتن سرم می‌یابم
من اگر بخواهم که بخوابم
روی ابرهای پر از آذرخش نیز می‌خوابم.

تو
هرگز از پا میفت و از خود مگذر!
من این لاشه‌ی ناراستم را با خود می‌کشم،
اگر بهایش از دست دادن تو نیز باشد،
در پایان
من شکنجه را در زیر بار شکنجه شکست دادم!

نوزات چلیک
برگردان: فرید فرخ زاد

@Wanderernwt
493 views14:51
باز کردن / نظر دهید
2022-07-20 09:33:37

خیال بافی نکن
مگر نمی‌بینی
دهقان و برزگر در ازدحامِ پنبه و آهن
گم گشته‌اند، دود شده‌اند
هیاهویی
جز لغزش خورشید بر چهره‌ها نیست
کارخانه‌ها
با سوگند به حقوق بشر
تقویمِ شقاوت و حیله‌‌اند
بیرق وحشت بر انبوه سیاره‌ها
و هر کشور می‌غرد
کسی شبیه یک نویسنده
آری
یک موسیقیْ‌دان
که چندان نمی‌شناسم اش
از هراس گلوله و زندان
به خیابان نمی‌آید
و هرگز هم
در اشتیاق آزادی و صلح
نخواهد رقصید
باید خیره شویم
کومه‌های مان را
با دستان پینه بسته
تقسیم کنیم
از مترسک
آزمون بگیریم و
حتا به ناقوسکِ پیر در معدن طلا
هشدار دهیم
آیا اعتراض
و اعتصاب
رسالتی از جنسِ حقیقت نیست؟
آیا هر شیار بر گرده‌ها و سینه‌هامان
حماسه را بر تارک صدا
طلب نمی‌کند
اینک برخیز و
فریادی باش در اوج مُصیبت بر خانه‌های تاریک
زیرا شورش تصویری از نیرنگ
یا پلیدی نیست
و خاموشی،
در غزل واره‌های انتقام
معنا ندارد
به گمان‌ام
ماتم تو از فقر
یا زخم من از رنج
ظلمت را به نغمه و نور
بدل خواهد کرد
نگاه کن…
که حاکمان جلاد سرشت مقدس پیشه
چگونه ثروت را
به وقت سَحَر
از ناسور استخوان‌های مان
بیرون می‌کشند و
به مساجد،
و کلیساها
می‌برند
بی شک!
هنگامه‌ی سرخ انقلاب است.

ولادیمیر مایاکوفسکی
برگردان: امید آدینه

@Wanderernwt
579 viewsedited  06:33
باز کردن / نظر دهید
2022-07-14 22:05:10


" حماسه "

شبم آشیانه ی دلتنگی تو شد.
تو که ماه در آسمان مسخِ نگاهت
و گام هایت بر زمین تازیانه ها میزد.
تو که اندوه مسیح بودی بر چوبه ی دار
و اشکِ آشیل در میدان نبرد.

من با این تنِ میرا چگونه می توانستم سپری باشم در برابر لشکر رویین تنِ تیره روزی هایت؟
تو که هر بامداد خورشید طلوع می کرد از شرقِ دهانت و غروب فرا می رسید از انتهایِ بازوانت...
تو که یک تنه حماسه ام بودی و رستم و سهراب و تهمینه ام،
نان و آب و نگون بختیِ دیرینه ام...

بیش از این چه بگویم که این واژه های شرمسار،
یک به یک رهسپار‌ تبعید شدند و دیگر
بازنگشتند هیچ گاه به سرخیِ زبانم...

بهنام یارسان

@Wanderernwt
581 views19:05
باز کردن / نظر دهید
2022-07-12 22:16:21

بیا ای مادر،
این بهشت که از آن برایم سخن گفتند
آنگونه نیست که توصیفش کردند.
در این بهشت هر کاری رواست
و من کودکی ناسازگارم و انجام کارهای ناروا را آموختم.
آموختم قدمهای مستان را دنبال کنم
و از دور به آنها بنگرم درحالیکه بطری خالی ویسکی را پرت می‌کنند.
من نفرتشان از دنیا را گرد می‌آوردم
و می‌فروختم.
و آموختم به سرقت برم
نانی از چکامۀ شاعران تهی‌ دست
و آموختم در رخسارم فریاد بزنی
و گوشم را بپیچی و فریاد بزنی این نان را از کجا آورده‌ای؟
و من دست به دامانت شوم،
مادرم مرا ببخش، توبه...

بیا ای مادر،
زیرا بهشت مردمانی ندارد که توبه کنند...

محمد خالد

@Wanderernwt
579 viewsedited  19:16
باز کردن / نظر دهید
2022-07-11 13:23:04

" حباب فروش "

مثل همیشه بود. در باز بود. تابستان بود، تلویزیون روشن بود.
مردی مو سفید با اسموکینگ سیاه نخ نما شده‌ای به تن برای فروختن حباب امد دم در، مرد محترمی بود که نداشتن دست به کل تغییرش داده بود. با یکی از دست‌های فلزی‌اش حبابی را برداشت. «یه حباب تازه می خرین؟»
از آن حباب خوشم نیامد. به حباب‌هایی هم که تا آن موقع داشتم آنچنان توجهی نکرده بودم. از خودم پرسیدم دست‌هایش را چطور از دست داده. خواستم سر صحبت را باز کنم. «یه آقایی دیروز اومد دمِ در. تی و جارو دستی می‌فروخت می‌شناسیدش؟»
حباب را برگرداند توی چرخ دستی‌اش، «ربطی به هم نداریم. من حباب می‌فروشم. یکی می‌خواین؟»
همیشه عاشق شغل‌های آدمهایی بوده‌ام که دارند از دور خارج می‌شوند. از او پرسیدم از کِی حباب می فروشد.
« پانزده سال پیش، توی همه‌ی بازار روزهای بزرگ یک‌ نمایش جنبی داشتم. سیرک کک‌ها. اما از نظر بهداشتی و اقبال عمومی مشکل پیدا کردم.»
گفتم: «من یک بار یه سیرک کک دیدم، اما هیچ کس حرفم رو باور نمی‌کنه. نگهش داشته‌ام برای خودم. اما قسم می‌خورم که عروسی یک کک کوچولو و دوچرخه سواری یک کک رو یادم هست.»
« به جای صحنه یک میز کوچیک داشتم، و برای تماشاچی‌ها چند تا صندلی بیشتر نمی‌گذاشتم. یک صحنه باله داشتم، یک بندبازی و یک مسابقه‌ی گاری سواری. همه سرّش توی اون کک انسان نماش بود. این کک‌ها تنها موجوداتی هستند که توانایی بی‌نظیری دارند برای کشیدن و هل دادن با پاهای عقبشون. کک‌های من معرکه بودند. چه بنیه‌ای. تو یک روز می‌تونستند صدها برنامه اجرا کنند، و تا هفته‌ها ادامه بدن. و من آخر برنامه‌هام آستین‌هام رو پایین می‌زدم و نمایش دهنده‌ها رو دعوت می‌کردم به شام.» قلاب‌های کرومی‌اش را رو به بالا گرفته بود.
گفتم: «جایی خونده‌م که تو مکزیک کلیسا از صنایع دستی ککها حمایت کرده. راهبه‌ها مدل‌های کوچیکی از مجالس تصلیب آیینی رو با لاشه‌های کک‌ها و خرده ریزهای دیگه ساخته‌ن و فروخته‌ن. کک‌ها باعث شده‌ن که اونها مجبور نباشند چهره‌های انسانی حک کنند.»
مرد با صدایی آرام گفت: «من یه کک دارم. حیوون خونگیمه. تنها ککی بود که می‌گذاشتم کف دستم رو بمکه. می‌بستمش به یه زنجیر طلا تقریبا به طول انگشت شما. یه کالسکه تمام طلا رو می‌بستم به زنجیر تا ککه بکشدش.»
فکر می‌کردم هر چه توی دنیا هست دیده‌ام. اما طوری که او درباره این کک خانگی و کالسکه تمام طلا حرف می‌زد من را به فکر انداخت، با صدایی که بالا رفته بود گفتم: « که این طور. فکر می‌کنین بتونین باز هم از این چیزها برام تعریف کنین؟ »
خیره نگاهم کرد و محتاطانه گفت: «نه، به یاد آوردنش سخته برام.»
سعی کردم جواب مناسبی به فکرم برسد. عاقبت گفتم: می‌فهمم.»
مرد یکی از دستهای فلزی‌اش را کشید به پوست چانه‌اش. گفت: «یک لحظه صبر کنین، یک چیزی بهم بدین که باهاش بنویسم.»
یکی از حباب‌های ساده سفید را برداشت. یک قلم گذاشتم توی دست چپش. یک قلم نوک نمدی بود که وقتی موقع خرید توی فروشگاه چک نوشته بودم یادم رفته بود برش گردانم به کارمنده.
روی حباب یک سیرک کامل کک ها را کشید. عروسی بندبازی و باله کک‌ها را. صحنه‌هایی را کشید که حرفشان را هم نزده بودیم. عاقبت چیزی را کشید که حدس زدم باید همان ککی باشد که آن را بسته به زنجیر طلا، چون که نشسته بود روی کف یک دست. دست سالم بود.
هر از گاهی سعی می‌کردم برای این و آن توضیح بدهم که چرا آن حباب را خریده‌ام. بعد از مدتی، حباب را بردم گذاشتم کنار تخت خوابم و در اتاق خواب را بستم.

نویسنده: آلن وودمَن
مترجم: پژمان طهرانیان

@Wanderernwt
316 viewsedited  10:23
باز کردن / نظر دهید
2022-07-04 14:49:29

پدرم شروع کرده بود به مردن
وقتی در بیمارستان به دیدن‌اش رفتم
در تخت‌خوابی پاکیزه؛ سفید و شوم
دراز کشیده بود

اما او نمی‌خواست آنجا دراز کشیده باشد
می‌خواست بایستد دوباره
می‌خواست از آنجا بیرون بیاید

اتاق‌اش طبقه‌ی ششم
با چشم‌اندازی رو به بیرون
یک طوفان آتشین
درخت‌های سرنگون
تابلوهای راهنما، از لولا‌ها آویزان
ماشین‌ها آن پایین، زیگزاگ می‌رفتند
انگار همه، وحشت‌ناک مست باشند


اما این‌جا کاملا ساکت بود
سخت آرام
لب‌های پدرم
صدای خش‌خش دست‌های‌اش لای ملافه‌ها
هم‌دیگر را لمس کردیم
تمام کلمه‌ها را مصرف کرده بود
مگر چند‌تایی که دیگر هیچ معنایی نداشت:
بیرون/ خانه/ کار تمام شد


دل و روده‌اش از سرطان درب و داغان
تن‌اش از هم شکافته
او را دریده و از نو دوخته بودند
بارها و بارها

دردی نفس گیر
که او هیچ‌وقت از آن چیزی نگفت
سعی کرد لودگی دربیاورد
برای پرستارها؛ برای خودش و دکترها

زنگ را به صدا درآورد و آن‌ها وارد شدند
او گفت: باید بلند شوم
او را نشاندند روی لبه‌ی تخت‌اش
با ساق سفید و دست‌های ورم کرده‌ی آویزان
دو پرستار بازوهای‌اش را گرفته بودند
تا کمک‌اش باشند
زانوهای‌شان می‌لرزید
زیر این بار سنگین
درد زوزه می‌کشید در استخوان‌های پدرم
دور دهان‌اش سفید مثل یک جنازه
اما او می‌خواست حتمن بایستد
در تخت‌خواب از درد نفس نفس می‌زد

مجبور بودم من قطار نیمه شب را بگیرم
با سیگاری در دستم تا آنجا رفتم
ما به یک‌دیگر هیچ نگفتیم
تمام کلمه‌ها می‌لنگیدند
او گفت: خداحافظ
چشم‌های‌اش اما چیز دیگری می‌گفت

هرچه بود، نابود شد
قدم زدم تنها به سمت ایستگاه قطار
در خیابان‌های خالی
جایی که طوفان سهم‌گین نعره می‌کشید
تاق سردر خانه‌ها، درختان و لباس‌های من
هر طرف روی آسفالت افتاده
انگار همه جهان تکه‌تکه، درهم شکسته در سیل اشک‌ها، فرو پاشيده، ازدست رفته باشد.

نیلس هاو
برگردان: آزیتا قهرمان

@Wanderernwt
630 viewsedited  11:49
باز کردن / نظر دهید
2022-06-29 22:28:58

شادمانی چه عیبی داشت
که دزد آمد،
برایمان پیراهنِ عَزا آورد
در عوض...؟
آهسته و پاورچین
دریا را از ما ربود وُ
با خود برد.
حالا با دستخطِ این همه ناخوانا
چه کنیم؟!

مُفت، بی‌مَفَر، مجبور
فقط بلدیم شعر بگوییم خلاص،
فقط بلدیم شعر بخوانیم بی‌حواس...

آمده‌ایم آهسته
پاورچین
بی‌پناه
کلمات را یکی‌یکی زیرِ نور می‌گیریم،
مِنگو مِنگو می‌گوییم:
نوشتن... درد است
نوشتن... دشنام است
نوشتن
اشارهٔ ترسیدنِ آدمی
از تنهایِ آدمی‌ست.
و
همین است که بسیاری
بعد از کشفِ کلمه
دیگر رنگِ شادمانی را
ندیده‌اند هرگز...

ای...
در این شرایطِ مایل به عقربِ کور،
انگار خاک در چشمم پاشیده‌اند،
دارم دردها و دشنام‌ها را
دروغکی
با پلک‌های پیر خود پاک می‌کنم
بلکه همسرم خیال کند
کندنِ پوستِ پیاز دشوار است.

در کودکی
دست‌های کوچکِ ما
فقط برای نان و خرما
بالا می‌رفت،
نه کسی دستِ کسی را می‌بست،
نه کسی
حُکمِ بریدنِ دستِ دیگری می‌داد.

با توام... با تو طناب پوسیده!
تو نیز در گرگ و میشِ یکی از همین روزها
بی‌دار و بی‌گره در باد
تنها خواهی ماند.

سید علی صالحی


@Wanderernwt
661 views19:28
باز کردن / نظر دهید