عبارتی در سرم آنقدر میچرخد که روی زبانم بیفتد و بعد سر میخو | خلنگزارهای گریان
عبارتی در سرم آنقدر میچرخد که روی زبانم بیفتد و بعد سر میخورد میلغزد میرود توی گلویم گیر میکند میماند همانجا تا بین تارهایش ریشه کند و قوی و قوی و قویتر شود؛ آنچنان که تبری یارای از بیخ کندنش نباشد. این چنین زیستن را نه زندگی، که نمردن هم نمیشود نامید.