2022-06-09 16:19:47
#کتاب #دیالوگ
دنریس: «برادر من پنتوس و مير و براووس رو ديده بود. تقريباً به همه شهرهاي آزاد رفته بود. اربابان و ناظمان به برادرم شراب و وعده خوراندند اما روحش تا زمان مرگ گرسنه بود. يه مرد نميتونه تمام عمرش از كاسه گدايي بخوره و يه مرد باقي بمونه. من طعم اينو تو كارث چشيدم. همون كافي بود. من كاسه به دست به پنتوس نميرم.»
آرستان گفت:
«مثل يه گدا وارد اونجا شدن بهتره تا مثل يه برده دار.»
«ميدوني فروخته شدن چه حسي داره، ملازم؟ من ميدونم. برادرم با وعده يه تاج طلايي من رو به كال دروگو فروخت. البته، دروگو يه تاج طلايي بر سرش گذاشت، اما نه به اون شكلي که اون آرزوش رو داشت...
خورشید و ستارگانم من رو يه ملكه كرد، اما اگه اون مرد ديگه ای بود احتمالاً شرايطم كاملاً فرق ميكرد. خيال ميكني فراموش كردم ترسيدن چه حسي داره؟»
ريش سپيد به نشانه تعظيم سرش را خم كرد. «علياحضرت، من قصد توهين نداشتم.»
«فقط دروغه كه باعث توهين به من ميشه، نه يه توصيه صادقانه.» دني به آرامي روي دست لكه دار آرستان زد تا به او دلگرمي دهد. «اخلاق من اژدهاوارنه است. فقط همين. نبايد بذاري اين تو رو بترسونه.»
ريش سپيد لبخند زد: «سعي ميكنم يادم بمونه.»
مکالمه دنریس و باریستان سلمی(آرستان) در آستاپور
https://goo.gl/g1YBJs
@winterfellir
523 viewsAnahid, 13:19