من تمام سعیم رو کرده بودم که همه چیز درست شود ، دوباره شروع کر | یخ زدگی
من تمام سعیم رو کرده بودم که همه چیز درست شود ، دوباره شروع کردم خندیدن را یاد گرفتن ، ارتباط برقرار کردن ، بیرون رفتن و هر آن چه یک انسان برای بقا به آن نیاز دارد، فکر میکردم درست شده ام ، باز هم التیام یافته ام و تکه های وجودم را دوباره به هم متصل کرده ام ، نمیدانستم ؛ شروع یک اتفاق ناگوار ، خلاء چندین ساله وجودم رو به یک باره آشکار میکند ، و دوباره از اول باید بنشینم دست بندازم تکه تکه وجودم را از زیر پا بردارم ، خاک رویش را بتکانم ، به هم وصلش کنم ، خندیدن را یادش بدهم ، دوست داشتن را ، ارتباط گرفتن را ، من نمیدانستم که یک اتفاق میتواند چنان مرا در هم بشکند که باز هم دایره ی روابطم خلاصه شود به تخت و لحاف و پنجره ام ! من تمام سعیم را کرده بودم ، امروز داشتم خاک روی قلبم را میتکاندم از زیر پیانو برش میداشتم ؛ نگاهم خورد به اینکه یک تکه کوچکش گم شده است ، خاکش را تکاندم ، آن تیکه را با قلوه سنگی پر کردم ، دوباره برش گرداندم به قفسه سینه ام ، من نمیدانم این من دوباره من میشود یا نه ، دوباره میتواند سر پا بایستد ؟ جواب آری است ، سر پا می ایستد ؛ اما دیگر هیچ وقت منِ قبلی من نمیشود ، تیکه ها که بیفتد از وجودت ، موقع برگرداندنشان دیگر هیچ وقت فُرم اولیه را نخواهند داشت ، تو که از چشمم افتادی ، هر کار کردم که خاکت را بتکانم و برت گردانم سر جای خودت ، دیگر انگار تکه ای از وجود من نبودی ؛ باز میفتادی ، آنقدر که آخرش ترجیح دادم بمانی همان گوشه زیر چشمانم اشک شوی و بچکی و تمام شوی ،