حتی آغوش کوچکش هم نمیتوانست غم های بسیار بسیار بزرگم را در خو | یخ زدگی
حتی آغوش کوچکش هم نمیتوانست غم های بسیار بسیار بزرگم را در خود حل کند. من تنها بودم و بودنش هم چیزی را تغییر نمیداد او فقط بود که باشد که خودش را از عذابوجدانی که تحمل میکرد رها کند او به خاطر من نیامده بود که به خاطر من بماند، به خاطر خودش آمده بود. شاید به خاطر این بود که آغوش کوچکش نمیتوانست غم های بزرگم را ببلعد چون در واقع آغوشش را برای غم های خودش باز میکرد میخواست فراموش کند میخواست آرام شود در نتیجه آغوشش سودی برای من نداشت، من همچنان مغموم بودم و ترک خورده داشتم در خلاء بزرگ بودنش حل می شدم و حتی خودش هم نمیتوانست ناجی سقوطِ بی صدای من باشد