حاج همایون باغم نگاهم می کرد افسرده ورنجیده برگشتم خونه حاج همایون بااین تفاوت که امیرعباس مهربونم زیرخروارها خاک بود و من هم سکته کرده بودم جلوی درخونه ک ماشین ایستاد ارسلان کمک کردازماش ین پیاده شم حالم اصلا خوب نبود دلم می خواست برم ازاین شهر دلم میخواست برم جایی که هیچکس منونشناسه هیچکس بادیدن یه گوسفندکه یه مردچهارشونه جلوپام زدش زمین وخواست سرش روبزنه بادلی اشوب بازوی ارسلان روفشارداد که سریع نگاهم کرد ارسلان_جونم خانومم؟چی شده؟ _توروخدا نذارگوسفندوبکشه ارسلان_قربونت بشم نمیشه که من نذرکردم اگه توبرگردی گوسفندسربزنم راست می گفت نمیشد ادم نذرکنه وبهش عمل نکنه نمیتونستم تحمل کنم وببینم گوسفند روجلوچشمم میکشن میترسیدم کلا فوبیاحیوانات دارم ازگنجشک تا گرگ مثل سگ می ترسم چه برسه جلوپام یه چیزی بکشن سکته دومو میزنم قطعا خودم رو توبغل ارسلان پنهون کردم که سریع دستاش دورم حلقه شدومحکم منوبه خودش فشردوکنارگوشم گفت ارسلان_قربونت برم نگاه نکن...فدات بشه ارسلان که انقدر دلت نازکه پیراهن سفیدش روتومشتم فشارمیدادم تمام تنم میلرزیدو ارسلان بامحبتی که کاملا حسش می کردمو منوتواغوشش نگه داشته بود تا اینکه بعدازیه رب لب زد ارسلان_خوشگلم تموم شدبیابریم وحشتم بیشترشدروبه ارسلان لب زدم _ارسلان من خیلی می ترسم...میشه میشه بشینیم توماشین باماشین بریم داخل خونه ارسلان_چرا نشه توجون بخواه فدات شم بشین توماشین راه رفته رو برگشتم توماشین نشستم که ارسلان هم توماشین نشست وبانگرانی نگاهم کرددستم رو تودستش گرفت ارسلان_خوبی عمرم؟ از شنیدن جمله ش یه حس خوبی تودلم خونه کردبالبخندی که نمی تونستم جمعش کنم سرتکون دادم وچیزی نگفتم چشمام روبستم تانبینم گوسفند بیچاره چه بلایی سرش اومده بود ماشین حرکت کردوبعدچند لحطه دست ارسلان نرم روی چشمای بسته م نشست ارسلان_خوشگلم چشماتوبازکن پیاده شیم بااسترس چشمام رواروم بازکردم بادیدن حیاط خونه نفسم روفوت کردم وبالبخند ازماشین پیاده شدیم شیرین بادوو خودش روبه مارسوندو بالبخندوچشمایی که برق اشک میزدگفت شیرین_بچه هامیخواستن بیان من گفتم بمونه برای بعدفعلا نیان لبخندزدم _مرسی اجی لبخند لرزونی زدوروبه ارسلان گفت شیرین_هوای خواهرمو داشته باشیا ارسلان ارسلان باعشق به چشمام نگاه کردوبالبخندمنوبیشتربه خودش فشرد ارسلان_مثل جونم ازش محافطت میکنم باخجالت ولبخند سرم روبه زیرانداختم که باصلوات جمع کوچیکمون وارد خونه شدیم بادیدن علی که با اسباب بازی هاش مشغول بازی بود پروازکردم به طرفش روی زانوهام نشستم و ازپشت بغلش کردم پشت گردنش روبوس یدم بوییدم که برگشت طرفم بادیدن من چشمای بزرگ مشکیش رودوخت به من ولبای خوشگلش تکون خورد _ماما توبغلم گرفتمش و لپ تپل سفیدش روبوسیدم محکم وپرصدا که باصدای نازش لب زد _بابا ارسلان دستش دورکمرم حلقه شد اروم رو سرم روبوسیدوبعد به علی گفت