این داستان رو ب شخصه خیلی دوست دارم هرچند ممکنه شنیده یا خونده | هفت بدن،هفت چاکرا
این داستان رو ب شخصه خیلی دوست دارم هرچند ممکنه شنیده یا خونده باشین...
روزی ک بودهی دارما به چین رسید، امپراطور چین به دیدارش رفت امپراطور گفت: "ذهنم بسیار بی قرار، مشوش و پریشان است. تو فرزانه ای بزرگ هستی و من منتظرت بوده ام. به من بگو چگونه می توانم ذهنم را آرامش ببخشم؟" بودی دارما گفت: "تو هیچ كاری نكن. نخست ذهنت را نزد من بیاور." امپراطور نتوانست بفهمد و پرسید:"منظورت چیست؟" بودی دارما گفت: "صبح ساعت چهار بیا. تنها بیا و به یاد داشته باش كه ذهنت را با خودت بیاوری." امپراطور تمام آن شب را نتوانست بخوابد. بارها از كل آن فكر انصراف دارد: "این مرد به نظر آدمی دیوانه می آید. منظورش چیست كه می گوید با ذهنت بیا و آن را فراموش نكن! ولی آن مرد چنان جذاب و گیرا بود كه امپراطور نتوانست آن وعده ی دیدار را نادیده بگیرد. قبل از ساعت چهار، گویی كه آهنربایی او را می كشاند، از تخت بیرون آمد و گفت: "هراتفاقی كه پیش بیاید، من باید بروم. شاید این مرد چیزی داشته باشد: چشمانش می گوید كه چیزی دارد. قدری دیوانه به نظر می آید، ولی بااین وجود باید بروم و ببینم چه خواهد شد." نزد بودی دارما رسید كه با عصای بزرگش نشسته بود. بودی دارما گفت: "پس تو آمدی! ذهنت كجاست؟ آیا با خودت آوردی آن را یا نه؟" امپراطور گفت: "حرف های بی معنی می زنی. وقتی من اینجا باشم، ذهنم اینجاست و چیزی نیست كه بتوانم آن را در جایی فراموش كنم. در من است. " بودی دارما گفت: "خوب. پس اولین نكته معلوم شد : كه ذهن در درون تو است. امپراطور گفت: "باشد، ذهن در درون من است." بودی دارما گفت: "حالا چشمانت را ببند و ببین كه در كجاست. و اگر بتوانی پیدا كنی كه كجاست، فوراً به من نشانش بده، من آن را آرام خواهم كرد." امپراطور چشمانش را بست، سعی كرد و سعی كرد و نگاه كرد و نگاه كرد. هرچه بیشتر نگاه كرد بیشتر آگاه شد كه ذهنی وجود ندارد، ذهن یك فعالیت است. چیزی آنجا نیست كه بتوانی آن را نشانه روی و بگویی كه این ذهن است. ولی لحظه ای كه او تشخیص داد كه ذهن یك چیز نیست، آنگاه مسخره بودن سوالش برایش آشكار شد. بودی دارما گفت: " اگر ذهن چیزی نباشد، هیچكاری در موردش نمی توان كرد. اگر یك فعالیت باشد، آنوقت آن عمل را انجام نده، همین. اگر مانند راه رفتن باشد، راه نرو! " امپراطورچشم هایش را باز كرد. در برابر بودی دارما تعظیم كرد و گفت: "ذهنی وجود ندارد كه یافته شود." بودی دارما گفت، "پس من آن را آرام كرده ام. و هرگاه احساس كردی كه ناراحتی، فقط به دورن بنگر، آن ناراحتی در كجاست؟