بابا دیروز حوالی ظهر زنگ زده که کجایی بیبیجان؟ (من را خطاب م | محافظ کانال زن امروزی
بابا دیروز حوالی ظهر زنگ زده که کجایی بیبیجان؟ (من را خطاب میکند بیبیجان) گفتم خانه. مشغول کار. گفت عصر کجایی؟ گفتم باز هم خانه. گفت تاریک شد بیرون نروی تنها... گفتم نمیروم، اصل ماجرا را بگو. گفت مردی تهرانی همسال خودش آمده بنگاه املاک مغازه کناری که ویلاش را بفروشد پولش را بگذارد مژدگانی برای یافتن ردی از قاتل دخترش. دختر جوانش را وقتی از کار برمیگشته توی گیشا با قمه چهار تکه کرده بودند. دانستم بابا خودش را گذاشته جای آن مرد و فکر کرده اگر من را توی تاریکی کوچه با قمه بکشند باید چه کار کند. و بعد ترسیده. و مثل همیشه رنگش زرد شده که چرا باید کسی را توی کوچه قیمهقورمه کنند و آب از آب تکان نخورد. بعد گفت تو را به خدا به هر کدام از مانتوهات چهار پنج تا دکمه بدوز بیبیجان. خندیدم. گفت بیرون میروی موبایلت را از کیفت درنیار. زیاد همه نقطه نگذار. ( به خط چشم کشیدن میگوید نقطه گذاشتن). من تو را توی گرما و دربدری و جنگ جنوب به دندان گرفتم. همه باباها، دخترهایشان را به دندان گرفته و بزرگ کردهاند. همه باباها بند دخترشان هستند. و من این روزها فقط فکر میکنم مهم نیست که همراه و پابهپای جوانی و همدم و غمخوار پیری ندارم. همین که مثل بابا تمام روز وحشت دخترهام را ندارم شاید خدا رحمم کرده و دیده آدم تاب آوردن نیستم شاید هم دانسته لیاقتش را ندارم. نمیدانم. اما بمیرم برای دل مشوشتان اگر دختر دارید. برای دل همهتان بمیرم. برای دل بابا هم.