Get Mystery Box with random crypto!

* حکایت دختری که همه را.... * روزی جوان نزد پدرش آمد و گفت | زەهاو آنلاین سرپل ذهاب

* حکایت دختری که همه را....


* روزی جوان نزد پدرش آمد و گفت:*
*دختری را دیده ام و میخواهم با او ازدواج کنم من شیفته زیبایی و جذابیت این دختر و جادوی چشمانش شده ام.*

* پدر با خوشحالی گفت:*
*این دختر کجاست تا برایت خواستگاری کنم؟*

* پس به اتفاق رفتند تا دختر را ببینند‌.*

* اما پدر به محض دیدن دختر...

ادامه داستان در کانال زیر دنبال کنید

https://t.me/masjedezaafaran/29772