در دلِ تاريكى شب از سر دلتنگى، از بى حوصلگى، ياد ايامم دفترى | (مجنون توام)
در دلِ تاريكى شب از سر دلتنگى، از بى حوصلگى، ياد ايامم دفترى را گشودم تا به هر بغض سبك جوهرى برچينم ، در سكوتى مدهوش و خيالى خاموش ناگهان غوغا شدم ، از آسمان فريادى از سرِ حسرت كشيد مهتاب نا پديد گشت رعد و برق را ديدم و به خود لرزيدم جوهرم در تاريكي بر دفترم جارى شد خاطراتم لرزيد و اشك شدم