کتاب بخوانیم آدم از خود میپرسد: «تو با این سالها که گذشت چه | زمستان
کتاب بخوانیم
آدم از خود میپرسد: «تو با این سالها که گذشت چه کردی؟»، «بهترین سالهای عمرت را کجا در خاک کردی؟»، «زندگی کردی یا نه؟» با خود میگویی: نگاه کن، ببین این دنیا چه سرد میشود. سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نا استوار پیری به دستت میدهد و بعد حسرت است و نومیدی. دنیای رویاهای رنگین رنگ میبازد، رویاهایت مثل گلهای پژمرده گردن خم میکنند و مثل برگهای زرد از درخت خزان زده میریزند. وای ناستنکا، تنها ماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری. هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک «هیچ» احمقانه و بی معنی، همه خواب بوده است.