Get Mystery Box with random crypto!

#حکایت روزی لقمان در كنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی كه از آنجا | زیبا و کوتاه

#حکایت

روزی لقمان در كنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی كه از آنجا می‌گذشت. از لقمان پرسيد:
«چند ساعت ديگر به ده بعدی خواهم رسيد؟»

لقمان گفت: «راه برو.»
آن مرد پنداشت كه لقمان ديوانه است و رفتن را پيشه كرد.

زمانی كه چند قدمی راه رفته بود، لقمان به بانگ بلند گفت:

«ای مرد، يك ساعت ديگر بدان ده خواهی رسيد.»

مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟»

لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را نديده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی يا كند. حال كه ديدم دانستم كه تو يك ساعت ديگر به ده بعدی خواهی رسيد.»

همه‌ی ما روزی به مقصدمان خواهیم رسید ...