Get Mystery Box with random crypto!

ادبیات دیگر

لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر ا
لوگوی کانال تلگرام adabyate_digar — ادبیات دیگر
آدرس کانال: @adabyate_digar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 6.53K
توضیحات از کانال

اینستاگرام:
instagram.com/adabyatedigar
فیسبوک:
www.facebook.com/adabyatedigar
کانال خواهر:
@Our_Archive
...
@kholvaareh
کانال پیشنهادی:
https://t.me/naghd_com
ادبیات دیگر هیچ ادمین مشخصی که با اعضاء در تماس باشد ندارد!

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 9

2021-12-21 18:44:00 لوگراندن آن‌گونه شگفتزده نگاهمان کرد از آنجا می‌آمد که مادربزرگم، در کالسکه‌ای که به ظاهر بر نیمکتش نشسته بود، به چشم او و دیگر رهگذران چنان می‌آمد که گفتی در ورطه فرو میغلتید، غرق میشد، نومیدانه در بالشتکهایی چنگ میزد که به زحمت میتوانستند تن در حال سقوط، گیسوان آشفته، چشمان سرگشته‌اش را در جا نگه دارند، چشمانی دیگر ناتوان از رویارویی با هجوم تصویرهایی که نی‌نیهایش دیگر نمیتوانست حملشان کند. گرچه نشسته در کنار من، چنان مینمود که در دل آن دنیای ناشناخته‌ای باشد که در درونش، به همان زودی، ضربه‌هایی را خورده بود که اثرشان را بر او اندکی پیشتر در شانزه‌لیزه دیدم، هنگامی که کلاهش، رخسارش، مانتویش را دست فرشتۀ نادیده‌ای چروکانیده بود که با او نبرد کرده بود. بعدها فکر کردم که شاید آن لحظۀ حمله مادبزرگم را یکسره غافلگیر نکرده بود، شاید از دیرباز آن را پیشبینی میکرد، و در انتظارش به سر برده بود. بیگمان، نمیدانست آن لحظۀ سرنوشتی کی فرامیرسد، دودل بود چون دلدادگانی که شکی از همینگونه وامیداردشان که به وفای معشوقه گاهی بی‌پایه امیدوار و گاه بی‌دلیل بدگمان باشند. اما بندرت پیش می‌آید که بیماریهای وخیم از آنگونه که سرانجام سینه‌به‌سینۀ مادربزرگم کوفته بود، پیش از کشتن بیمار از دیرباز در درون او خانه نگزیده، و در این مدت آنچنان که همسایه یا مستاجر زودآشنایی، خود را به او نشناسانیده باشند. و این آشنایِ دهشتناکی است، نه چندان به خاطر رنج و دردش که به خاطر تازگی شگرفت محدودیتهای همیشگی که بر زندگی تحمیل میکند. این‌چنین، مردن خویش را نه در همان لحظۀ مرگ، که ماهها، گاهی سالها پیشتر میبینیم، از زمانی‌که بدسگالانه آمده و در خانۀ ما نشسته است. و بیمار با غریبه‌ای آشنا میشود که صدای رفت‌وآمدش را در سر خود میشنود. البته، او را به چهره نمیشناسد، اما از سر و صدایی که مرتب از او میشنود عادتهایش را حدس میزند. آیا دزد است؟ یک روز صبح، بیمار دیگر سروصدایش را نمیشوند. رفته است. آه! کاش رفته باشد که دیگر برنگردد! شب، برمیگردد. چه قصدی دارد؟ پزشک به این پرسش چون دلداری که میپرستی، با سوگندهایی پاسخ میدهد که روزی باور داری و دیگر روز درباره‌شان شک میکنی. گو اینکه اینجا پزشک نه چندان نقش معشوقه که نقش خدمتکارانی به پرسش کشیده را بازی میکند. و اینان ثالث‌اند.آنی که امانش نمیدهی، و گمان میبری که نیت خیانت به تو را دارد، خودِ زندگی است. و با آن‌که حس میکنی همانی نیست که بود هنوز او را باور داری، یا دستکم درباره‌اش دچار شکی تا روزی که سرانجام رهایت کرده باشد.
[...]

خورشید فرومینشست؛ دیوار بی‌پایانی را شعله‌ور میکرد که کالسکه باید پشت‌سر میگذاشت تا به خیابان ما برسد، دیواری که آفتاب شامگاهی سایۀ اسب و کالسکه را سیاه بر زمینۀ سرخگون، بر سینه‌اش چون نقش ارابۀ نعش‌کشی بر سفالینه‌ای از پمپئی رقم میزد. سرانجام رسیدیم. بیمار را پایین پله‌ها در سرسرا نشاندم و رفتم تا مادرم را خبر کنم. گفتم که مادربزرگم به خانه برگشته و کمی ناخوش است، گفتم که در خیابان حالش بهم خورد. با همان اولین کلماتم سیمای مادر حالتی در اوج سرگشتگی به خود گرفت که با اینهمه در همان زمان هم چنان رضامندانه بود که فهمیدم از سالها پیش آن را برای روزی نامعلوم و نهایی آماده نگه میداشته است. از من چیزی نپرسید؛ پنداری هم آنچنان که بدسگال اغراق در شرح رنج دیگران را خوش میدارد، او نیز از سر مهربانی نمیخواست بپذیرد که مادرش سخت بیمار است، به ویژه دچار بیماری‌ای که شاید به عقل آسیب بزند. مادرم میلرزید، رخسارش اشک‌نریخته میگریید، به دو رفت تا بگوید کسی دنبال پزشک برود اما در پاسخ فرانسواز که پرسید پزشک برای کی نتوانست چیزی بگوید، صدا از گلویش بالا نیامد. با من دوان‌دوان پایین آمد، هق‌هق گریه‌ای را که به چهره‌اش چین می‌انداخت از آن پاک کرد. مادبزرگ، آن پایین، روی کاناپۀ سراسر منتظر نشسته بود، اما همینکه صدایمان را شنید کمر راست کرد، ایستاد،باحرکتی شادمانه برای مادرم دست تکان داد. شال توری سفیدی تا نیمه گِرد سرش پیچیده و گفته بودم برای این است که در راه‌پله سرما نخورد. نمیخواستم مادرم خیلی متوجه تغییر چهره‌ و کج شدن دهانش بشود؛ اما پیشگیری‌ام بیهوده بود؛ مادرم خود را به مادربزرگ رساند، دستش را چنان که دست خدایش به دست گرفت و بوسید، او را بغل کرد و به سوی آسانسور برد، با احتیاطی بی‌پایان که در آن، ترس از ناشیگری و آسیب‌زدن با این حس خاکساری آدمی آمیخته بود که خود را شایستۀ لمس آنچه برایش از هر چیزی ارزشمندتر است نداند، اما حتی یکبار هم سربلند نکرد و نگاهی به صورت بیمار نینداخت. شاید تا مادرش از این اندیشه غمین نشود که دیدن چهره‌اش مایۀ نگرانی دخترش شده است.



در جستجوی زمان از دست رفته(طرف گرمانت ۲)|مارسل پروست|ترجمه:مهدی سحابی

@adabyate_digar
|#BookR|#Proust|#M_Sahabi
376 views15:44
باز کردن / نظر دهید
2021-12-20 19:01:10
«جایی که بهار دیر می‌آید» داستان خانواده‌ای‌ست که برای یافتن کار، از جزیره‌ای کوچک به سمت مکانی دوردست راهی سفری طولانی می‌شوند. داستان ژاپنی‌ست که دارد صنعتی می‌شود و همراه با صنعتی‌شدن‌اش، عرصه‌ را بر آدم‌ها و زیست‌شان تنگ می‌کند. یامادا برخلاف خیلی از کارگردان‌ها که قدکشیدن برج‌ها را نماد تمدن می‌شمارند، توجه‌اش به مردمی‌ست که بار‌ این تمدن را بر دوش می‌کشند و‌ خود از همه‌چیز بی‌بهره‌اند.

«جایی که بهار دیر می‌آید»،‌ داستان بهاری‌ست که بسیار تاخیر دارد و با تاخیر خود، همه احساسات انسانی، عشق، نفرت و عاطفه و روابط انسان‌ها را دگرگون می‌کند و بعد از رسیدن‌اش بسیار چیزها دیگر سپری‌شده و بازگشتی ندارند. فیلم، داستان مقاومت زنی‌ست در مقابل هجوم زندگی و آلام‌اش، و در آخر پیروزی‌‌یی دل‌پذیر.

°°°
برای دانلود فیلم کامل همراه با زیرنویس لینک پایین(تلگرام) را فشار دهید:


جایی که بهار دیر می‌آید
کارگردان: یوجی یامادا

Where Spring Comes Late (1970)
Director: Yôji Yamada



https://t.me/Our_Archive/477?single


@adabyate_digar|#Cinema
358 views16:01
باز کردن / نظر دهید
2021-12-15 19:01:34 چون درختی در صمیم سرد و بی‌ ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هر چه یاد و یادگارم بود
ریخته‌ست.

چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمه‌های هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست؟

چون درختی اندر اقصای زمستانم
ریخته دیری‌ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله‌ی بیمار لرزیدن
برگ چونان صخره‌ی کری نلرزیدن
یاد رنج از دست‌های منتظر بردن
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.

ای بهار همچنان تا جاودان در راه
همچنان جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر.

سایه‌ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر، ‌خوش‌تر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه‌ی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من...


مهدی اخوان‌ثالث

@adabyate_digar
|#Poem
592 views16:01
باز کردن / نظر دهید
2021-12-14 18:45:08 «النور مارکس» دختر «کارل مارکس» در بخشی از خاطراتش چنین نوشته بود:
«... ما جلوی در به انتظارش نشسته بودیم و او (انگلس) را دیدیم که از میان مزرعه‌ی کوچکی که در مقابل خانه‌اش قرار داشت عبور می‌کرد. عصایش را در هوا تکان می‌داد، آواز می‌خواند و چهره‌اش از نشاط می‌درخشید. عصر، جشن (بازنشستگی انگلس) به شامپانی برگزار شد. ما همه خوشحال بودیم. الان وقتی که به آن روز فکر می‌کنم اشک در چشم‌هایم جمع می‌شود...»

فریدریش انگلس، دوست‌داشتنی و باشکوه است:آن باوفاترین ِ دوست‌ها! پسر ِ کارخانه‌داری آلمانی که همه‌ی زندگی‌ و مال و شهرت و آبروی بورژوایی‌اش را فدای کارل مارکس (دوست ِ مطرود ِ ممنوع ِ آواره‌‌اش) و رهایی ِ زحمتکشان ِ همه‌ی جهان کرد: فرهیخته، مهربان، عظیم، فداکار و بی‌ادعا.
اگر انگلس نبود، کارل مارکس و خانواده‌اش حتا ممکن بود از گرسنگی بمیرند و دست کم بی‌گمان مهمترین آثار مارکس نوشته‌ نمی‌شدند. بیش از سی سال و سر هر ماه و هر گاه و بی گاه، چک‌ها و حواله‌های نقدی انگلس به دست جنی (همسر اشراف‌زاده‌ی آواره‌ی مارکس) می‌رسید و خرج کرایه خانه و خورد و خوراک و پوشاک و کتاب مارکس و دخترانش می‌شد. انگلس حتا برخی مقاله‌هایش را برای مارکس می‌فرستاد تا او با نام خودش در مجلات منتشر کند و حق‌الزحمه‌اش را بگیرد. انگلس خود را ویولون دوم در کنار مارکس (ویولون اول) می‌خواند، اما این همه در حالی بود که خود ِ او فیلسوف، تحلیل‌گر، نظریه‌پرداز علم، و نویسنده‌ای زبردست بود. هرچند پس از مرگ آن دو، بسیاری از نارسائی‌های سوسیالیسم موجود را به پای انگلس و ماتریالیسم دیالکتیک‌ش نوشتند، اما حقیقت آن است که انگلس آن آثار را در زمان حیات مارکس یا زیر نظر او نوشته‌بود و مارکس هیچ‌گاه آن‌ها را رد نکرده بود، در حالی‌که می‌دانیم مارکس در نقد ِ دیدگاه‌هایی که نادرست می دانست، صریح و سازش‌ناپذیر بود و در این راه به همه‌ی مصالح و منافع شخصی‌اش پشت پا می‌زد.

مهمترین کتاب‌های انگلس (آنتی دورینگ/ (پیش‌نویس) منشا خانواده، مالکیت خصوصی و دولت/ فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمانی/ وضعیت طبقه‌ی کارگر در انگلیس/ و دو کتاب درباره‌ی انقلاب آلمان) در زمان حیات مارکس منتشر شدند و دست‌کم سه کتاب مارکس (ایدئولوژی آلمانی/ خانواده‌ی مقدس/ و مانیفست حزب کمونیست) و البته صدها نامه‌ و اعلامیه، نام‌های مارکس و انگلس را با هم و کنار هم، بر عنوان خود دارند.
فریدریش انگلس یک نابغه بود. و نیز مثل هر نابغه‌ای، محدود به تاریخ و عینیت زمان و مکان بود. امّا بالاتر از همه‌ی این‌ها، او یک «انسان ِ بی بدیل» و یک «دوست ِ بی‌بدیل» بود.
چند روز پیش «فریدریش انگلس» دویست و یک ساله شد.

و باز هم «النور مارکس» از «انگلس» می‌گوید...
«... یکی از اولین خاطره های من، رسیدن نامه از منچستر (از انگلس) است. دو دوست (مارکس و انگلس) تقریباً هر روز برای هم نامه می‌نوشتند و هنوز به یاد دارم که (پدرم) در هنگام خواندن نامه‌های انگلس، این نامه‌ها را چنان می‌خواند که گویی نویسنده‌اش در آن‌جا حاضر بود: «اصلاً این‌طور نیست!» یا «حق با توست!» و... ولی چیزی که بهتر از همه در یادم مانده است، شیوه ی خندیدن پدرم (مارکس) بود در هنگام خواندن ِ نامه‌های انگلس: او چنان به شدت می‌خندید که اشک از چهره‌اش جاری می‌شد...
...در ده سال آخر (عمر مارکس)، انگلس هر روز به دیدن پدرم می آمد. غالباً دو نفری با هم به گردش می‌رفتند، و باقی اوقات در خانه می‌ماندند و در اتاق پدرم بالا و پایین می‌رفتند. هر یک، طرف ِ دلخواه ِ خود را داشت و هر یک در طرف ِ مخصوص به خود، در کف ِ اتاق، جای پای مخصوص به خود را بر جا می‌گذاشت. آن‌ها درباره‌ی خیلی از چیزهایی صحبت می‌کردند که فلسفه‌ی بسیاری از آدم‌ها حتا خوابش را نمی‌بیند. و هم‌چنین غالب ِ اوقات سکوت اختیار می‌کردند و در سکوت، در مقابل ِ هم به قدم‌زدن ادامه می‌دادند. یا هر یک از چیزی حرف می‌زد که در ان لحظه فکرش را بیشتر به خود مشغول می‌داشت تا جایی که قاه‌قاه به خندیدن می‌افتادند و اعتراف می‌کردند که در طی نیم‌ساعت، هر یک درباره‌ی چیزهای متفاوتی صحبت می‌کرده‌اند...»



فریدریش انگلس: عطر ِ جاودان ِ جهان|خالد رسول‌پور

@adabyate_digar|#Kh_Rasoulpur|#Engels
857 views15:45
باز کردن / نظر دهید
2021-12-09 19:27:04 مارکس در ابتدا عمل انسان را «فعالیت»، و نه «کار» مینامید و از «الغاء کار» بعنوان هدف سوسیالیسم سخن میگفت. بعدها که وی بین کار آزادانه و کار بیگانه‌شده تفاوت قائل گردید از مقولۀ «کار آزادانه» استفاده کرد.
«کار فرایندی است مابین انسان و طبیعت، فرآیندی که انسان در آن توسط عمل خویش واکنش‌های مادی‌ میان خود و طبیعت را تنظیم کرده و مهار میسازد. انسان در برابر مواد طبعیت به مثابۀ قوای طبیعت ظاهر میشود. وی قوای طبیعت را که متعلق به جسم او هستند، بازوان و پاها، سر و دست را به حرکت و تلاش وا میدارد تا مواد طبیعی را به صورتی قابل مصرف برای خود در آورد. همانطوریکه وی توسط عمل خود بر طبعیت، به منزلۀ موجودی خارج از طبیعت بر آن تاثیر میگذارد و آنرا تغییر میدهد، همراه با آن طبیعت خاص خود را نیز دگرگون میسازد. انسان ظرفیتهای خفتۀ طبیعت را تکامل میبخشد و بر نیروی حرکت آن غلبه میکند. (بری آنکه کارگر بتواند به مثابۀ فروشندۀ نیروی کار خویش در بازار ظهور یابد، گذار از موقیعت‌ تاریخی‌ای لازم بود که در آن کارِ انسانی هنوز محتوای غریزی خود را رها نکرده بود) ما از کار نهایتا کاری انسانی را اراده میکنیم. عنکبوت اعمال خود را طوری انجام میدهد که مشابه کار یک ریسنده است و زنبور در ساختن کندو بسیاری از معماران را شرمنده میسازد. اما آنچه که از ابتدا بدترین معماران را از زنبور عسل ممتاز میدارد این است که معمار قبل از آنکه عمارت خود را بسازد آنرا در مخلیۀ خویش پرورانده است. در انتهای روند کار نیز نتیجه آن است که در ابتدا در تصور معمار وجود داشته و بنابراین بصورت آرمان از پیش مفروض بوده است. انسان تنها تغییر در اشکال طبیعی را بوجود نمی‌آورد. وی در این تغییر مقصود خویش را نیز متحقق می‌سازد، زیرا می‌داند که نوع و شیوۀ عمل وی بمثابه قانونی خواهد بود که باید خود را منطبق بر احکام آن بگرداند، این انطباق یگانه عمل او نیست. علاوه بر بکارگیری اندام، خواست با هدفت برای ادامۀ کار ضروری است، و حتی فراتر از این: کارگر هرچه کمتر مجذوب محتوای کار خود و نوع و شیوۀ پیش بردن آن گردد به همان میزان نیز کمتر از آن کار به منزلۀ بکارگیری قوای روحی و جسمی خود خرسند می‌گردد.»

کار با معناترین شکل بیان قوای انسانی است و از آن روی خشنودی ببار می‌آورد. انتقاد اساسی مارکس از سرمایه‌داری معطوف به تقسیم ناعدلانۀ ثروت نمیگردد، بلکه به تغییر یافتن کار بکاری اجباری، بیگانه و بی‌معنا که انسان را به «موجودی فلج شده» تبدیل کرده است. مقوله کار از نظر مارکس به منزلۀ بیان فردیت انسان نمودار می‌شود. از آنجائیکه هدف از تکامل انسان رسیدن به انسانی کامل و همه‌جانبه است، پس انسان بایستی که از تاثیرات فلج‌کنندۀ تخصصی‌شدن کار آزاد گردد.

مارکس می‌نویسد که در تمامی جوامع پیشین انسان «شکارچی، ماهیگیر، چوپان یا منتقد بوده است و اگر نمی‌خواست اسباب معیشت خود را از دست بدهد باید چنان نیز باقی میماند. حال آنکه در جامعۀ کمونیستی که در آن هیچ‌کس دارای حوزۀ خاصی از فعالیت نیست و می‌تواند در هر رشته‌ای که بخواهد آموزش ببیند، جامعه تولید همگانی را تنظیم می‌کند و بدینگونه برایم امکانپذیر می‌سازد که امروز کاری و فردا کاری دیگر انجام دهم: صبح شکار کنم، بعدازظهر به ماهیگیری بپردازم و عصر به دامداری و پس از شام نقد بنویسم، همانگونه که میل دارم و بدون‌اینکه هیچگاه شکارچی، ماهیگیر، چوبان یا نقاد بشوم».

دربارۀ افکار مارکس برداشتی نارواتر و تحریفی بزرگتر از این وجود ندارد که آشکار و نهان در عقاید کمونیستهای شوری، رفرمیستهای سوسیالیست و حتی در افکار سرمایه‌داران مخالف شوری نیز یافت می‌شود. آنها همگی میپندارند که مارکس تنها بهبود شرایط اقتصادی طبقۀ کارگر را می‌خواسته و گویا وی خواهان الغاء مالکیت خصوصی بوده است تا کارگر آن‌چیزی را که به تملک خود درآورد که سرمایه‌دار اکنون در تملک خویش دارد. در حقیقت برای مارکس موقعیت کارگر در کارخانۀ «سوسیالیستی» روسیه و در کارخانۀ دولتی انگلیس یکسان بوده است. این را مارکس آشکارا چنین بیان میکند:
«افزایش تحمیلی دستمزدها (مستقل از تمامی دشواریها و مستقل از اینکه چنین چیزی تنها بواسطۀ قهر میتواند انجام‌پذیر باشد) به هر حال به معنای اجرت بهتر به بردگان نیست و نه به کارگر و نه به کار، به هیچکدام موقعیت انسانی آنها داده نشده است. حتی برابری اجرت‌ها نیز که پرودون خواهان آن است، تنها می‌تواند مناسبات کنونی کارگر را با کار، به مناسبات همۀ انسانهای دیگر با کار مبدل بسازد، که در آنصورت جامعه خود بعنوان سرمایه‌دار انتزاعی به شمار خواهد آمد.»

بنابراین محور مقصود مارکس تغییر کار بیگانه‌شده و بی‌معنا، به کاری برآور و آزاد است و نه پرداخت بهتر کار بیگانه شده توسط سرمایۀ خصوصی و یا سرمایه‌داری‌ «تجریدی» دولتی».



انسان از دیدگاه مارکس|اریک فروم|ترجمه:محمد راه‌رخشان

@adabyate_digar
|#BookR|#Erich_Fromm
378 views16:27
باز کردن / نظر دهید
2021-12-07 19:01:12 ئەمشەو دەتوانم خەمگینترین شیعر بنووسم.
بۆ وێنە، بنووسم:
''شەو لێوانلێوی ستێرانە،
لە دوورەوە شین دەچنەوە و جریوەجریویانە''.

شەوبا بە ئاسمانەوە دەشنێتەوە و دەچریکێنێت.

ئەمشەو دەتوانم خەمگینترین شیعر بنووسم.
خۆشم دەویست، ئەویش جارجارە خۆشی دەویستم.

شەوانێکی ئەمشەوئاسا لە باوەشمدا دەملاواندەوە،
لە بن ئاسمانی بێ‌ بندا ماچبارانم دەکرد بە عەزرەتەوە.

خۆشی دەویستم، منیش جارجارە خۆشم دەویست.
نەمدەتوانی چاوە کاڵ و مەنگەکانیم خۆش نەوێت.

ئەمشەو دەتوانم خەمگینترین شیعر بنووسم.
بیری بێئەویی ماتی کردووم. هەستی لەدەستدانی دایگرتووم.

گوێ هەڵدەخەم بۆ شەوی نەبڕاوە، بەبێ ئەو نەبڕاوەترە.
هۆزانەکەیشم دەتکێتە سەر ڕۆح؛ چەشنی ئاونگی پەلکەگیایە.

بە چی دەچێت؟ خۆشەویستییەکەم نەیتوانی بیهێڵێتەوە.
شەو لێوانلێوی ستێرانە و ئەو لەگەڵ مندا نییە.

ئەوە هەمووشتێکە. لە دوورەوە یەکێک دەچریکێنێت. لە دوورەوە.
دڵم بە بەریەوە نەماوە وا ئەوی لە دەست داوە.

هەر دەڵێی لەم نزیکانەیە، چاوم بۆی هەڵوەدایە.
دڵم بۆی هەڵوەدایە، کەچی ئەو لەگەڵ مندا نییە.

زریوەی تریفە ئاڵاوە لە بەژنی دارەکان.
کەسیشمان چیدی نەماوین ئەوەی جاران.

وا ئیتر خۆشم ناوێت، ڕاستە، بەڵام ئای چەندم خۆش دەویست!
دەنگم ڕاسپێری سروەیە تا خۆی لە گوێچکەی نەرمونۆڵی هەڵبسوێت.

جاران هیی ماچەکانم بوو کەچی یەکێکی دی. دەبێتە هیی یەکێکی دی:
ژێی دەنگی، لەشولاری سپیوسۆڵی، چاوی گەش و نیانی.

وا ئیتر خۆشم ناوێت، ڕاستە، بەڵام ڕەنگە خۆشیشم بوێت.
ئەڤین ئێجگار کورتە و لەبیرچوونەوەیش ئێجگار درێژ.

سا شەوانێکی ئەمشەوئاسا لە باوەشمدا دەملاواندەوە،
دڵم بە بەریەوە نەماوە وا ئەوی لە دەست داوە.

ئەمە دوایین ژان و تاڵاوە ئەو پێی چەشتم،
ئەمانەیش دوایین پەیڤن من بۆی دەنووسم.



پابلۆ نێروودا|وەرگێڕان: ژیار هۆمەر
•••


امشب می‌توانم غمگنانه‌ترین شعرهایم را بسرایم
شاید بسرایم:
شب ستاره‌باران است
و لرزانند، ستاره‌های نیلگون در دورست
باد شب در آسمان می‌پیچد و آواز می‌خواند
امشب می‌توانم غمگنانه‌ترین شعرها را بسرایم
دوستش داشتم،
او هم گاهی دوستم داشت.
در چنین شب‌هایی او را در آغوش داشتم
زیر آسمان بیکران بارها می‌بوسیدمش
دوستم داشت، من هم گاهی دوستش داشتم.
چه سان می‌توانستم به آن چشمان درشت آرامش دل نسپرم!؟
امشب می‌توانم غمگنانه‌ترین شعرها را بسرایم.

اندیشه نداشتن او،
احساس از دست دادنش
و شنیدن شب بلند و بلندتر بی‌حضور او
و شعر به جان چنگ می‌زند،
هم‌چون شبنم بر سبزه.

چه باک اگر عشقم را توان نگه داشتن نبود.
شب ستاره باران است
و او با من نیست همین و بس.

به دور دست کسی آواز می‌خواند.
به دور دست
جانم به از دست دادنش راضی نیست
گویی برای نزدیک کردنش،
نگاهم به جستجوی اوست
دلم او را می‌جوید و
او با من نیست!

همان شب است که همان درختان را سفید می‌کند
اما ما دیگر همان نیستیم که بوده‌ایم
دیگر دوستش ندارم آری، اما چه دوستش می‌داشتم
آوایم در پی باد بود تا به حیطه شنوایی‌اش دستی بساید.
از آنِ دیگری، از آنِ دیگری خواهد بود
همان‌گونه که پیش از بوسه‌های من بود.

آوایش
تن روشنش
چشمان بی‌کرانش
دیگر دوستش نمی‌دارم آری، اما شاید دوستش می‌داشتم.
عشق،
بس کوتاه‌ هست و فراموشی طولانی.

چون در شب‌هایی این‌چنین او را در بر کشیده‌ام
جانم به از دست‌دادنش راضی نیست
خود اگر این واپسین دردی‌ست که از او به من می‌رسد
و این آخرین شعری که می‌نویسم، برای او...



پابلو نرودا|ترجمه: فرهاد غبرائی

@adabyate_digar|#Poem|#Neruda|https://t.me/our_Archive/254
766 viewsedited  16:01
باز کردن / نظر دهید
2021-12-05 18:50:36 در تظاهرات بزرگ ضدجنگ ژانویه ۱۹۷۹ در واشنگتن، زنان تقاضاى سخنرانى کردند که پس از اعتراضات متعدد از جانب مردان سازمان‌دهنده‌ى ‌تظاهرات، به اندازه‌ى دو سخنرانى کوتاه به آنان فرصت داده شد. هنگامى که زنان تلاش داشتند تا صحبت کنند، با فریادهاى اعتراضِ "آن‌ها را از سکو پایین بکشید و ترتیبشان را بدهید!" روبرو گشتند. بدین‌ترتیب جدایى از مردان اجتناب‌ناپذیر بود.
زنستیزىِ جنبش مردان چپ‌نو آمریکایى یقیناً یکى از بدترین نمونه‌ها در تاریخ تبعیض جنسى توسط مردانى بود که ادعاى "چپ" بودن، داشتند. این بسیار بدتر از آن چیزى بود که زنان مى‌توانستند، مثلاً در جلسات یک اتحادیه‌ى کارگرى انتظار روبرو شدن با آن را داشته باشند. ریشه‌هاى طبقاتى چپ نو، همچنین نادیده گرفتن طبقه‌ى کارگر متشکل به مثابه عامل تحول، به انواع نخبه‌سالارى ـ که تبعیض جنسى شکلى از آن بود ـ منجر گشت.
سیاست‌هاى آنان به دلیل نادیده‌گرفتن طبقه‌ى کارگر، على‌رغم سخنرانى‌هاى رادیکال‌شان همواره به سوى رفورمیسم کشیده مى‌شد. دخالت آنان در جنبش حقوق مدنى همواره به خاطر سیاهان تهیدست بود، و مبارزه‌شان علیه اعزام اجبارى به خدمت نظام بر پایه‌ى استدلالات اخلاقى و بسیار فردگرایانه بود. بسیارى از زنان در واکنش به طرز برخورد چپ نو با آنان بود که به فمینیسم گرایش یافتند. تعداد اندکى نیز که در ظاهر از اندیشه‌هاى سوسیالیستى حمایت مى‌کردند، به دلیل همین مشاهدات بر سازمان‌یابى مجزا از مردان پافشارى مى‌کردند. البته کل این دوره به جزئى از اسطوره‌شناسى جنبش زنان تبدیل شده است، تا در توجیه جدایى‌طلبى مرتباً تکرار گردد.

خاستگاه متوسط طبقاتىِ اکثریت زنانى که به‌سوى جنبش اولیه‌ى زنان کشیده شدند نیز دیدن مسائل خود در چارچوب زن‌ستیزى مردان را براى آنان آسان مى‌ساخت. در دوران رونق دهه‌ى شصت با گسترش فرصت‌هاى شغلى براى زنان، زن‌ستیزى مردانى که براى تصاحب این شغل‌ها به رقابت مى‌پرداختند ـ به خصوص شغل‌هاى مختص طبقه‌ى متوسط ـ مى‌توانست به راحتى در هیئت مانع اصلى بر سر راه زنان ظاهر گردد. این دو عامل باعث به وجود آمدن وضعیتى بود که در آن جدایى‌طلبى همواره محتمل بود. هر دو این عوامل حاصل موقعیت تاریخى مشخصى بودند، یعنى رونق اقتصادى دهه‌ى ۱۹۶۰ و تکوین جنبش "چپى" که هیچ‌گونه پیوندى با تشکیلات طبقه کارگر نداشت. بدین‌ترتیب جنبش زنانی شکل گرفت که محصول فروپاشى جنبش حقوق مدنى، ورشکستگى جنبش دانشجویى و واکنشى در مقابل زن‌ستیزى فاحش مردان در چپ نو بود.

پیش از پرداختن به خود جنبش زنان، لازم است شرح دهیم که چه بر سر جنبش‌هایى آمد که بستر شکل‌گیرى جنبش زنان بودند. جنبش سیاه‌پوستان میلیونها نفر از مردم را در برمى‌گرفت. بین سال‌هاى ۱۹۶۴ و ۱۹۶۸ صدها شورش شهرهاى آمریکا را به لرزه درآورد. جنبش دانشجویى نیز، بخصوص هنگامى که به جنبشى برعلیه جنگ ویتنام تبدیل شد، توده‌هاى مردم را برانگیخت. ولى هیچ‌کدام نظام سرمایه‌دارى را که متعرض‌اش بودند، تضعیف نکردند. چرا که نه شورشیان سیاه و نه دانشجویان رادیکال قادر نبودند در آن نقاطى که سرمایه‌دارى مى‌تواند مستقیماً و به‌طور جمعى به چالش کشیده شود، یعنى در کارخانه‌ها و کارگاه‌هایى که در آن‌ها کارگران ثروت سرمایه‌دارى را به‌وجود مى‌آورند، پاى بگیرند. هر دو این جنبش‌ها فعالیت‌هاى خود را به مسیرهایى مستقل از دیگرى کشاندند، و هر دو مسیر به سقوط انجامید.
با فروکش‌کردن جنگ ویتنام در اوایل دهه‌ى ۱۹۷۰ ،جنبش دانشجویى نیز افول کرد و دانشجویان به اتاق‌هاى مطالعه‌ى خود بازگشتند. با زوال چپ به طور کلى، انقلابیون سیاه نیز مضمحل شدند. بسیارى از فعالان سیاه‌پوست، به ویژه آنان که طرفدار حاکمیت قدرت سیاهان بودند، توسط حکومت به قتل رسیدند ـ ولى اکثر آنان به این نتیجه رسیدند که انقلاب خواب و خیالى بیش نیست و به روش‌هاى سیاسى سنتى روى آوردند. از درون جنبش سیاهان قشر قابل‌ملاحظه‌اى از متخصصین طبقه‌ى متوسط سر برآورد که واسطه‌اى میان زاغه‌نشینان سیاه‌پوست و دستگاه حاکمه بودند: مددکاران اجتماعى، گردانندگان امور محلات، سیاستمداران حزب دموکرات که نماینده‌ى مناطق شهرى رو به ویرانى و وکلایى بى‌نفوذ در مجلس بودند.

در تاریخ جنبش زنان آمریکا، همچون جنبش سیاهان و دانشجویان، باید میان دو دوره‌ى: ۱۹۶ تا ۷۳،‌ یعنى زمانى که مبارزه در کل از سطح بالایى برخوردار بود و دوره‌ى ۱۹۷۴ به بعد، یعنى هنگامى که سطح مبارزات رو به نقصان بود و آرایش سیاسى به راست تغییر مکان داد، تمایز قایل شد.



مبارزه طبقاتی و آزادی زن|تونی کلیف|ترجمه:مجید قنبری

@adabyate_digar
|#Women|#BookR|#Cliff
490 views15:50
باز کردن / نظر دهید
2021-12-04 19:01:04 آیا نخستین وظیفه جویندگان حقیقت این نیست که یک‌راست بی‌آن‌که به چپ و راست نظر افکنند، به‌سوی خود حقیقت پیش بتازند؟ آیا گفتن حقیقت در قالب فرمایشی و تحمیلی، در حکم از یاد بردن آن نیست؟ حقیقت چونان نور،از فروتنی به دور است؛ و تازه در برابر چه کسی باید فروتن باشد؟ در برابر خود؟ حقیقت، دروغ و نادرستی را رسوا می‌سازد. پس آیا نباید بر ضد دروغ باشد؟

فروتنی در هر گامی که من برمی‌دارم مانند ترمز عمل می‌کند و به پژوهشگر فرمان می‌دهد که در برابر نتیجه پژوهش بر خود بلرزد. فروتنی مانع دستیابی به حقیقت است.

حقیقت، عام و جهان‌گستر است، به من تعلق ندارد، از آن همگان است. حقیقت مرا تصاحب می‌کند،من او را تصاحب نمی‌کنم.دارایی من عبارت است از صورت بیان حقیقت،صورت فرم،فردیت معنوی من است.سبک همان انسان است.قانون، حق نوشتن به من می‌دهد اما مقرر می‌دارد که به سبکی غیر از سبک خود بنویسم! من می‌توانم سیمای ذهن خویش را نشان دهم اما باید نخست چین و شکن‌های مجاز و فرمایشی را بر آن تحمیل کنم! چهره کدام انسان شرافتمندی از این الزام سرخ نمی‌شود و ترجیح نمی‌دهد که سیمای خود را زیر ردا پنهان کند؟ تن دادن به چین و شکن‌های مجاز و فرمایشی چیزی نیست مگر باسیلی صورت خود را سرخ نگاه‌داشتن.

شما گونه‌گونی شورانگیز و غنای پایان‌ناپذیر طبیعت را می‌ستایید. شما توقع ندارید که گل سرخ عطر گل بنفشه بدهد اما می‌خواهید که غنی‌ترین پدیده‌ها یعنی ذهن فقط به یک شیوه وجود داشته باشد؟ من آدمی شوخ‌طبع هستم، اما قانون امر می‌کند که باوقار بنویسم.من بی‌پروا هستم، اما قانون فرمان می‌دهد که قلم من باید فروتن باشد؛خاکستری بر روی خاکستری_تنها رنگی از آزادی که قانون به من اجازه می‌دهد آن را به کاربرم٬ هر قطره شبنم در زیر تابش خورشید به رنگ‌های بی‌پایان می‌درخشد اما خورشید ذهن در فرد چیزی که بازتاب باید نیابد جز یک رنگ، آن‌هم رنگ رسمی و مجاز را بیافریند! گوهر ذهن همواره ذات حقیقت است و شما با این گوهر چه می‌کنید؟ فروتنی؟ گوته می‌گوید:"فقط فرومایگان،فروتن هستند”و شما می‌خواهید بر سر ذهن همین بلا را بیاورید؟

آزادی،ذات انسان است تا بدان حد که حتی دشمنانش نیز آن را تحقق می‌بخشند.البته در عین پیکار با واقعیت آن:آنان می‌خواهند چیزی را که به‌عنوان زیور طبیعت بشری به دور افکنده‌اند، در مقام ارزش‌مندترین زیور از آن خود سازند.

هیچ‌کس با آزادی به‌طورکلی پیکار نمی‌کند، افراد حداکثر با آزادی دیگران پیکار می‌کنند. بنابراین همه انواع آزادی همواره وجود داشته است،فقط گاهی به‌صورت امتیازی خاص و گاهی به‌صورت حق عام.

مسئله این نیست که آیا آزادی مطبوعات باید وجود داشته باشد، چراکه این آزادی همواره وجود دارد. مسئله این است که آیا آزادی مطبوعات، امتیاز خاص چند فرد است یا امتیاز ذهن بشر به‌طورعام، مسئله این است که آیا آنچه برای عده‌ای ناحق است ممکن است برای دیگران،حق به‌حساب آید؟
سانسور درونی حقیقتی آزادی مطبوعات، انتقاد است. انتقاد آگاهی است که آزادی مطبوعات، خود، برپا می‌دارد.
خودسانسور هم قبول دارد که هدفی در خود نیست و فی‌نفسه، هیچ‌چیز خوبی ندارد و درنتیجه بر اصل “هدف وسیله را توجیه می‌کند” استوار است. اما هدفی که به وسایل نادرست نیاز دارد، هدفی درست نیست.
برای دفاع از آزادی در هر عرصه‌ای و نیز برای درک آن باید سرشت ذاتی آزادی را، بی‌توجه به مناسبات خارجیش در نظر گرفت. ولی آیا مطبوعاتی که خود را به سطح یک حرفه پایین می‌آورد، به سرشت خود وفادار است و بر اساس شرافت طبیعت خود عمل می‌کند و آزاد است؟البته تردیدی نیست که نویسنده باید برای زیستن و نوشتن، پول و درآمد داشته باشد،اما به‌هیچ‌وجه نباید برای به دست آوردن پول زندگی کند و بنویسد.پرانژه در یکی از ترانه‌های خود می‌خواند:
من برای ترانه‌سرایی زندگی نمی‌کنم/حضرت آقا اگر شما جایم را بگیرید/برای زیستن ترانه می‌سرایم.

تهدید نهفته در ترانه بالا دربرگیرنده این اقرار ریشخندآمیز است که شاعر به‌محض این‌که شعر برایش وسیله شود به خودفروشی تن در می‌دهد.

نویسنده به‌هیچ‌وجه کارهای خود را وسیله نمی‌داند.کارهایش هدفی در خودند.او آثارش را برای خود و دیگران تا بدان حد از وسیله دور می‌داند که در صورت لزوم،موجودیت خویش را هم برای وجود کارهایش قربانی می‌کند و این سخن واعظ دینی را–البته به شیوه‌ای به‌کلی متفاوت–سرلوحه کار خویش قرار می‌دهد: از خداوند اطاعت کن نه از انسان‌ها.خود نویسنده نیز جزو این انسان‌هاست، با نیازها و امیال بشری خویش.نخستین آزادی مطبوعات آن است که حرفه نباشد.نویسنده‌ای که مطبوعات را تا حد وسیله‌ای مادی پایین می‌آورد سزاوار آن است که این بردگی درونی او با بردگی بیرونی یا سانسور مجازات شود؛به‌عبارت‌دیگر مجازات او،همانا سانسور است.


سانسور و آزادی مطبوعات|کارل مارکس|ترجمه:محمدجعفر پوینده

۱۳ آذر روز مبارزه علیه سانسور

@adabyate_digar|#Marx|#Pouyandeh
741 viewsedited  16:01
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 19:25:40 گام‌ها از پیِ هم می‌رسند
تختِ کبود و قوسِ درد که تو در تو فرود می‌آید پُرشتاب و
کلافِ عصب را بُرش می‌زند
در کفِ پا و
زیرِ چشم‌بند فرو می‌رود.
خون و لعابِ دندان‌های هم را حس می‌کنیم از کهنه‌پاره‌ای خشکیده
که راه‌های صدا را نوبت به نوبت در دهانِ هر یک‌مان بسته است و جیغ‌ها برمی‌گردد
تا سرازیر شود به درون
آماس می‌کند روح و تاولِ بزرگ می‌ترکد در خون و ادرار
از نیم‌سایه‌ای که فرو افتاده است بر خاک
دستی سپید ساقِ عفن را
می‌بُرد و می‌اندازد در سطل زباله

گنجشک‌های سرگردان
دیگر درنگ نمی‌کنند
بر سیم‌ها که رمزِ شقاوت را می‌برند
و عابران ـــ که اکنون کم‌کم می‌بینم‌شان ـــ می‌آیند و می‌روند
نه هیچ‌یک نگاهی می‌اندازد
نه هیچ‌یک دماغ‌ش را می‌گیرد
و تکه‌ای از آفتاب انگار کافی‌ست تا از هم بپاشند
هم‌ذاتیِ عفونت و وحشت که سایه‌ای یگانه پیدا می‌کنند
تابوت‌ها که راهِ گورستان را
تنها
می‌پیمایند
و این خیابانِ دراز که غیبت‌ش را تشییع می‌کند

ـــ «آن نیمه‌ام کجاست؟
تا من چقدر گورستان باقی است؟»

گودال‌ها چه زود پُر شد
از ما که از طناب‌ها و آمبولانس‌ها یکدیگر را پایین می‌آوردیم
حتی صدای گریه‌ی هیچ‌کس را انگار نشنیدم
تا آمدی و ایستادی بر سینه‌ی بیابانی
و از تشنجِ خون‌ت آوایی برخاست
که یک روز در تن‌م
پیچیده بود و تاول را
ترکانده بود
آن شب که شهر را از تابوت بیرون کشیدند
گودالِ دسته‌جمعیِ ما را ستاره‌ها نشان کردند
از زیرِ دُب اکبر یک شب پایین آمدند و ردِ پای‌شان
بر خاک ماند.



محمد مختاری

◐ در ۱۲‌ آذر ۱۳۷۷، محمد مختاری، نویسنده‌ و مترجم چپ‌گرا و از اعضای کانون نویسندگان ایران، توسط نیروهای سرکوبگر جمهوری اسلامی به قتل رسید.

@adabyate_digar|#Poem|#Mokhtari
901 views16:25
باز کردن / نظر دهید
2021-12-02 19:00:00
آزادی قلم|چند دقیقه با نوال سعداوی


@adabyate_digar
619 viewsedited  16:00
باز کردن / نظر دهید