Get Mystery Box with random crypto!

#مجاهد #صفحه_شصت_ویکم نعیم سر زلیخا را روی زمین گذاشت و | 👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨

#مجاهد

#صفحه_شصت_ویکم

نعیم سر زلیخا را روی زمین گذاشت و می خواست برخیزد که زلیخا با دستهای ضعیفش دامن او را گرفت و با گریه 
گفت:
به خاطر خدا جایی نرو! در برگشتن منو زنده نمی بینی، نمی خوام در وقت مردن از تکیه ی تو محروم باشم.«
نعیم نتوانست تقاضای دردمندانه ی زلیخا را رد کند او دو مرتبه نشست، زلیخا با اطمینان چشمهایش را بست و تا 
دیری بی حرکت ماند او گاهی چشم باز می کرد و بطرف نعیم نگاه می کرد. شب گذشته بود و آثار صبح نمودار می 
شد.دیگر قدرتی در زلیخا باقی نمانده بود، دست و پایش سست شده و نفسش قطع می شد.
نعیم با بی قراری صدا زد:»زلیخا«
زلیخا برای آخرین بار چشم باز کرد و با نفس عمیقی که کشید به آغوش خواب همیشگی فرو رفت.نعیم (انا لله و انا 
الیه راجعون) گفت و سرش را پایین انداخت، بی اختیار اشک از چشمانش بر صورت زلیخا فرو ریخت. گویا زلیخا با بی  زبانی می گفت:»ای انسان مقدس! من قیمت اشکهای تو را ادا نمودم«
نعیم با اسبش به برجی که نزدیکتر بود رفت و چند سرباز را با خود آورد. از روستاهای اطراف هم چند نفر جمع شدند،
نعیم نماز جنازه خواند و زلیخا و همراهانش را به خاک سپرد و به طرف خانه اش حرکت کرد.

#غریبه .

نعیم از صحرایی وسیع عبور می کرد، او از مرگ زلیخا،زحمت سفر و پریشانی های مختلف نیمه جان شده بود و آرام 
آرام بطرف منزل مقصود پیش می رفت، در آن ویرانه گاه گاهی زوزه ی گرگ یا روباه شنیده می شد و سپس سکوت 
تمام فضا را فرا می گرفت. بعد از لحظه ای ماه از افق مشرق ظاهر شد طلسم تاریکی شکست و ستاره ها کم نور 
شدند، در روشنی رو به افزایش تپه ها و درختان دور دست قابل دید بود. نعیم به منزل مقصود نزدیک شده بود و می 
توانست جلوه و پرتوی مختصری از نخلستان روستایش ببیند، روستایی که مرکز خوابهای رنگینش بود و با هر ذره اش 
قطعه ای از قلبش پیوست شده بود. اما با این وجود تصوراتش بار بار کیلومترها دور از اینجا به آخرین آرامگاه زلیخا 
می رفت. منظره ی دردناک مرگ زلیخا بارها جلوی چشمش می آمد و آخرین حرفهای او در گوش نعیم می پیچید، او 
می خواست برای لحظه ای آن داستان دردناک را فراموش کند اما احساس می کرد که تمام کائنات از آه و اشکهای آن 
مجسمه ی مظلومیت لبریز شده است. هزاران وهم و گمان در مورد خانه هم او را پریشان می کرد. او به مرکز امیدهای 
زندگیش پیش می رفت اما شوق جوانی از دلش رخت بربسته بود. او در زندگی گذشته ی خود هیچوقت اینطور سست و بیحال روی اسب ننشسته بود، او در هجوم افکار و خیالات خودش غرق شده بود. ناگهان صداهایی از اطراف روستا 
بگوشش آمد.
او با هوشیاری گوش داد دختران روستا دف می زدند و نغمه می خواندند.نغمه ای که اکثر در وقت ازدواج خوانده می 
شود.ضربان قلب نعیم سرعت گرفت دلش می خواست پرواز کند و به آنجا برسد اما بعد از لحظه ای تمام گرمی اشتیاق او سرد شد، او نزدیک خانه ای رسیده بود که صدای نغمه از آن می آمد و این خانه ی خودش بود. روبروی در رسید و 
اسبش را متوقف کرد. خیالی به سرش آمد و جلوتر نرفت. در صحن منزل شمع ها روشن بود و اهل روستا مشغول غذا 
خوردن بودند. چند زن پشت بام خانه جمع شده بودندوعبدالله مشغول پذیرایی از مهمانان بودو نعیم در مورد علت 
جمع شدن مهمانان فکر کرد ناگهان به فکرش آمد که شاید خداوند فیصله قسمت عذرا را کرده و با این خیال بهشت 
خانه اش برای او قبر آرزوهایش شد.از اسب پیاده شد و چند قدم او را بر درختی بست و در سایه درخت ایستاد.

@admmmj123