Get Mystery Box with random crypto!

° دستش را در جیب کاپشن‌اش کرد و بدون آنکه چیزی درآورد به جای ق | تجربه زیسته l امین بزرگیان

° دستش را در جیب کاپشن‌اش کرد و بدون آنکه چیزی درآورد به جای قبلی برگرداند؛ بنظرم رسید قبلاً آنجا چیزی داشته، مثلاً بسته سیگاری که حالا نمی‌داند کجاست. اما سیگار هم نمی‌کشید. شاید قرص‌های میگرن‌اش، نمی‌دانم. این فکر را رها کرده بودم که مشتش را روی میز باز کرد و سریع لیوانی آب ریخت.
همیشه وقت آب خوردن سرش را کمی به سمت بالا می‌گرفت و لیوان را یک نفس سر می‌کشید. مضطرب بود اما نه آنقدر که جز من کسی بتواند آن را بفهمد. تولد همسرش بود و قطعاً نمی‌خواست چیزی را لو دهد.
یکی یکی مهمان‌های تولد رسیدند. همه چیز مرتب بنظرش آمد: کیک تولد، شمع‌ها و هدایایی که در کیف مهمان‌ها پنهان شده بودند. اما گرمش شده بود.
_«دستات چرا یخ کرده!»
همسرش پرسید.
_گرممه.
بلند شد و به بهانه آوردن کبریتی برای شمع روی کیک به آشپزخانه رفت. با پیدا کردن کبریت، انگشتان کشیده‌اش را دید که می‌لرزند. احساس کرد بهتر است کمی روی نیمکت‌های میز نهارخوری دراز بکشد. چند ثانیه بعد با صدای حرکت کوپه‌های قطاری که کرایه کرده بودند از خواب بیرون افتاد. از پنجره‌ای کوچک، آسمان آبی و مزرعه‌ها به سرعت می‌گذشتند. سرش را از روی شانه نرگس برداشت و به من نگاه کرد، لبخندی زد، بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. کبریت را جا گذاشت. سیگاری روشن کردم.

@AminBozorgiyan