Get Mystery Box with random crypto!

اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)

لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها) ا
لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)
آدرس کانال: @ax_cilip
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.41K
توضیحات از کانال

📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید☕
انتقاد پیشنهاد بدید
@admiiiiiiiin7
لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 82

2022-08-01 09:34:18 #پارت۵۷۵


صدای زنگ تلفن بلند شد..

پروین خانم یا علی ای گفت و به سمت میز که گوشی تلفن روی اون بود رفت..

خیاری از ظرف برداشتم و دندون زدم..

پروین خانم مشغول حال و احوال و قربون صدقه رفتن بود..

حدس زدم که یکی از بستگان یا
دوستانش باید باشه.. !

خیار می جویدم که صدای در ورودی سالن اومد..

به پشت سرم نگاه کردم.. کوهیار بود ! کفش هاش و درآورد و به سمت پله ها رفت..
حتی نیم
نگاهی به طرف سالن نینداخت..

به سر عت پله ها را بالا دوید ! خیار جویده شده و و قورت دادم و به ساعت نگاهی کردم..

هشت و
پنج دقیقه بود ! چه زود آمده بود..

شبکه ها رو بالا پایین کردم.. هیچ برنامه ی جالبی نداشت.. دل و فکرم بالا بود..
3.8K views06:34
باز کردن / نظر دهید
2022-08-01 09:33:47 #پارت۵۷۴ پروین خانم بادیدنم " تند تند سر و ته صحبتش را به هم آورد و خداحافظی کرد .. لحظاتی بعد با ظرفی میوه پیشم اومد و گفت : خسته نباشی عزیزم.. درس هات تموم شد..؟؟ لبخندی زدم و جواب دادم : فعلا بله.. تکالیف امشبم تموم شد ! با مهربانی گفت : انشاالله…
3.7K views06:33
باز کردن / نظر دهید
2022-07-31 09:45:10 #پارت۵۷۴



پروین خانم بادیدنم " تند تند سر و ته صحبتش را به هم آورد و خداحافظی کرد ..

لحظاتی بعد با
ظرفی میوه پیشم اومد و گفت : خسته نباشی عزیزم.. درس هات تموم شد..؟؟

لبخندی زدم و جواب دادم : فعلا بله.. تکالیف امشبم تموم شد !

با مهربانی گفت : انشاالله این یک ماه هم به چشم به هم زدن می گذره و راحت میشی..

سری به تایید تکان دادم.. دوباره پرسید: شام بیارم برات..؟؟

- نه.. می مونم تا عمو و کوهیار بیان !

- آقا کیومرث امشب دیر میان..!!

- عه..؟؟ چرا..؟؟

- نمی دونم مادر.. زنگ زد و خبر داد که دیر وقت میاد !

- کوهیار چی..؟؟

پروین خانم باز از اون لبخند های شیطنت آمیز زد و با لبخندی که سعی می کرد جمعش کنه گفت

: کوهیار خان تشریف میارن !

سعی کردم خودم و بی تفاوت نشون بدم و نگاهم

و به صفحه ی تلویزیون دوختم..

عزیزای دلم رمان اسیر_سرنوشت خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان اسیر سرنوشت رو میخوام براشون ارسال بشه

@tabliq660
4.1K views06:45
باز کردن / نظر دهید
2022-07-31 09:44:47 #پارت۵۷۳



این روزها کوهیار هم بیشتر درکم می کرد و کمتر سر به سر می گذاشت..

انگشت هام و لای موهام فرو کردم و به عقب هولشون دادم..

سرم درد بود و مغزم دیگه نمی
کشید..

! کتاب و جزوات و جمع کردم و کنار تخت روی هم چیدم..

دستی به سر و روم کشیدم و به
سالن رفتم..

با پا گذاشتنم به سالن صدای پروین خانم و که بلند بلند با تلفن صحبت می کرد به

گوشم رسید..خودم و رو کاناپه انداختم و تلویزیون و روشن کردم..

پروین خانم داشت طبق معمول با دخترش صحبت می کرد و او را به صبر و سازش در زندگی

دعوت می کرد..

به او می گفت که به خاطر بچه هم که شده کوتاه بیاید و زندگی کند.. تو دلم پوزخندی زدم .. من

حاضر نبودم حتی یک لحظه هم با مردی که درکم نمی کند زیر یک سقف زندگی کنم ! چه پای

بچه در میان باشد.. چه نباشد !!
3.8K views06:44
باز کردن / نظر دهید
2022-07-31 09:44:21 #پارت۵۷۲ دستش دور کمرم محکم شد.. دوباره سرم و کمی عقب کشیدم و گفتم : بیا یه قولی بهم بدیم.. ! منتظر و جدی نگاهم کرد.. ادامه دادم : هر وقت هر کدوم از همدیگه.. از این عشق خسته شدیم به همدیگه بگیم !! همدیگر و گول نزنیم.. باشه..؟؟ من و به سمت خودش…
3.8K views06:44
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 13:24:03 حاملگی دختر 3 ساله ام

تا اخر بخونید اتفاقی شوم و باورنکردنی

10 سالی هست ازدواج کردم من و شوهرم بعد از سال ها صاحب دختری شدیم اسمش رو نورا گزشتیم نورا خیلی زیبا و خوشگل بود و به عمو اَتابک خودش رفته بود اتابک همیشه با نگاه های خاصی به نورا نگاه میکرد که من ترسی ته دلم رو میگرفت
شوهرم هم بخاطر شرایط کاری ای ک داشت به ماموریت میرفت و اَتابک گاهی وقتا شب ها به خانه ما میامد چند روزی بود که دخترم حال و روز خوبی نداشت و حالت تهوع شدید و سرگیجه هایی داشت . به جاهای زیادی مراجعه کردیم اما خوب نمیشد تا اینکه ب پزشک زنان و زایمان مراجعه کردیم پس از انجام آزمایش چیزی ک پزشک گفت باورنکردنی بود ...

آهای مادر ها پدر ها بخونید 1 دقیقه ام ک شده

ادامه داستان کلیک کنید

https://t.me/+ZDceBtV0ebNhMTA0
4.1K views10:24
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 08:27:11 #پارت۵۷۲


دستش دور کمرم محکم شد..

دوباره سرم و کمی عقب کشیدم و گفتم : بیا یه قولی بهم بدیم.. !

منتظر و جدی نگاهم کرد.. ادامه دادم : هر وقت

هر کدوم از همدیگه.. از این عشق خسته شدیم به

همدیگه بگیم !! همدیگر و گول نزنیم.. باشه..؟؟

من و به سمت خودش کشید و با صدای دورگه

گفت : دیگه از این حرف ها نزن ! داری اعصابم و
به هم میریزی..

مصرانه گفتم : قول بده..

جوابی نداد..

گفتم :باید قول بدی..

جواب داد : من هیچ وقت از تو خسته نمیشم..

نمی زارم از من هم خسته شی !!

گفتم : حالا اگه خدای نکرده اینطوری شد.. !

بازم جوابی نداد..

کلافه صداش کردم و گفتم : کوهیار.. یه قول دادن اینقدر سخته..؟؟

پاسخی نداد.. دوباره سرم و عقب کشیدم و

مصرانه بهش زل زدم . کلافه و با بدخلقی گفت :
باشه.. باشه! قول میدم..

آروم گفتم : من رو قولت حساب کردما..

باز هم جوابی نداد !!
----------------------------------------------------
روز ها از پی هم می دویدند.. عید هم آمده و

رفته بود و من روز به روز به روز کنکور نزدیکتر می

شدم.. به خاطر وابستگی ام به کوهیار و سخت گیری های او " تمام سعی ام را به کار گرفته بودم

تا در شهر خودم قبول شوم.. روزها شدیدا مشغول مرور و تست زنی بودم..

عزیزای دلم رمان اسیر_سرنوشت خیلی طولانیه بسیار هیجانیه هر کی کاملشو میخواد پیام بده الان بگه رمان اسیر سرنوشت رو میخوام براشون ارسال بشه

@tabliq660
4.2K views05:27
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 08:26:55 #پارت۵۷۱



چشم از من گرفت و گفت : من نمی خوام پای نفر سومی به زندگیمون باز شه..

ما هیچ وقت نیازی
به بچه نداریم !

با حرص سرم و به دستم تکیه دادم و گفتم : این نفر سوم بچمونه..

از من و تو میشه !! غریبه که
نیست..

جدی گفت : هر کی باشه.. دوست ندارم به ما

اضافه بشه !! تا آخر عمر دو نفری با هم زندگی می

کنیم و می گردیم.. فقط من و تو !!!

جوابی ندادم و با تعجب بهش چشم دوختم..
به سمتم برگشت و گفت : قول میدی..؟؟

برای اینکه از این بحث و از قول دادن فرار کنم گفتم : حالا تا اون موقع خیلی مونده !!بعد یه
فکری می کنیم..

کمی نگاهم کرد ! دستش و باز کرد و به سمتم

گرفت.. آروم تو بغلش خزیدم و سرم و رو بازوش
گذاشتم .. دقایقی تو سکوت گذشت .

. قفسه سینه اش به آرومی بالا و پایین می شد.. فکر کردم

خوابیده.. اما کنار گوشم زمزمه کرد : دلین..؟؟

آروم گفتم : بله..؟؟

- اگه من خیانت کنم تو چی کار می کنی..؟؟

- بگیر بخواب کوهیار !

- اول جواب من و بده ! جدی چی کار می کنی..؟؟

سرم و عقب کشیدم و نگاهم و به نگاهش دوختم و گفتم : خیانت می کنم.. !

جا خورد.. آروم پلک زد و گفت : یــ.. یعنی چی..؟؟

دوباره سرم و رو بازوش گذاشتم و گفتم : خیانت کنی.. خیانت می کنم ! دروغ بگی.. دروغ میگم

بهت ! مهربون باشی.. مهربونی می کنم باهات !! هر کاری کنی همون و میبینی..

با نگرانی گفت : واقعا خیانت می کنی..؟؟

با اطمینان جواب دادم : اگه تو این کار و بکنی آره..!!!
3.9K views05:26
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 08:26:22 #پارت۵۷۰ نمی خوام نفر سومی بین ما باشه ! هیچ وقت.. حتی بچه !! با تعجب سرم و کمی عقب کشیدم.. او هم سرش و عقب کشید و به چشمام نگاه کرد.. پرسیدم : بچه دوست نداری..؟؟ جدی جواب داد : نه زیاد.. - نه زیاد یعنی چی..؟؟ - یعنی از بچه بدم نمی یاد. . اما…
3.8K views05:26
باز کردن / نظر دهید