Get Mystery Box with random crypto!

‍ #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو #قسمت_چهل_وهفتم تو اون | 🌺داسـتان و رُمـان های اسـلامـے🌺

‍ #از_بیت_الاحزان_من_تا_فردوس_تو
#قسمت_چهل_وهفتم

تو اون دوماه که اونجا نمیرفتم و فرهادم چیزی نمیگفت، ذهنم تقریبا از آشفتگی و فکر کردن به حرفای اون روزش در اومده بود الله تعالی مسیر هدایتِ بیشتر رو برام فراهم کرد و در سال اول دبیرستانم تونستم با چند نفر آشنا بشم که هم فکرِ خودم بودن زینب یکی از دوستام بود که خودش توسط دامادشون هدایت پیدا کرده بود
هر هفته برمیگشت خونه و از دامادشون کتاب های دینی و کمیاب قرض میگرفت، می‌آورد مطالعه می‌کردیم و پس میدادیم نعمت بزرگ دیگه ای که الله تعالی نصیبم کرد، توفیق شاگردیِ استادی بود که من اون موقع شان و مقامش رو اونطور که حقش بود درک نمی‌کردم ایشون معلم همین مدرسه ای بود که توش درس میخوندم خیلی زود تشخیص دادم که آقای کامیاب یک داعی دین هست، چون همیشه یه ربع بیست دقیقه ی آخرِ کلاس رو به پند و نصیحت های دینی اختصاص میداد با اینکه این کار ربط چندانی هم به کتابی که درس میداد نداشت؛ بااینکه هر روز بیشتر از روز قبل به معلوماتم اضافه میشد، اما هنوز سوال های بی پاسخ زیادی تو ذهنم بود
از تمام فرصت هایی که برام پیش می‌ اومد برای رسیدن به جواب سوالام استفاده میکردم سرِکلاس، در راهرو و حیاطِ مدرسه و حتی گاها بعد از تعطیلی مدرسه تا سرِ خیابان دنبال آقای کامیاب میرفتم و تا سوارِ تاکسی میشدن کنارشون میموندم که به جوابم برسم از وقتی که وارد دبیرستان شده بودم روحیاتم بکلی عوض شده بود با چهار نفر از دوستام اکیپی تشکیل داده بودیم که مدیر و معاون مدرسه دائما از عجولی و شیطنتامون شاکی بودن
همیشه آخرِ کلاس مینشستیم و کلاس رو میزاشتیم رو سرِمون چون شاگردِ زرنگی بودم و شلوغیام توهین به کسی نبود و فقط جنبه ی شوخی داشت، معلما اعتراضی نمیکردن و خوششون میومد. سال داشت تموم میشد و واسه تعطیلات نوروز برگشتیم خونه خودم خبر نداشتم حرف افتاده بود دهنِ فامیل که عمه بزرگَم میخواد واسه پسرش خواستگاریم کنه ؛ پسرش فقط یک سال ازمن بزرگتر بود و من اون موقع پانزده سالم بود!!! از یه طرف خبر داشتم که عمه دلش می خواد دخترِشو به عقد فرهاد در بیاره فرهاد رو همه دوست داشتن چون واقعا دوست داشتنی و جذاب بود و خیلیای دیگه هم تو فامیل دوست داشتن دامادشون بشه با اینکه حرفای فرهاد رو فراموش کرده بودم اما با شنیدن این خبر بهم ریختم ، فرهادم شنیده بود که میخوان واسه پسرعمه م خواستگاریم کنن بی قرار شده بود. چند بار زنگ زد خونمون نتونستم باهاش حرف بزنم اما حرفاش رو شنیدم گفت من بیشتر از قبل رو حرفم هستم توهم اگه فکرات رو کردی و دوستم داری، باید جواب منفی به خونه عمه بدی
میدونستم اگه خواستگاری هم بکنن بابا هیچوقت به این زودیا راضی به ازدواجم نمیشه اما تو این مسئله میذاشت عهده ی خودم بهشون جواب بدم که خودش مقابل عمه نایسته، منم اگه جواب منفی میدادم عمه دنیا رو از حرف پر میکرد که دختره ی چشم سفیدِ نمک نشناس؛ اون همه ترو خشکش کردم و حواسم بهش بود، الان که بزرگ شده قدرنشناسی میکنه
جدا از جریان ِفرهاد، اصلا دلم نمی خواست عروسِ عمه بشم چون از جَوِ خونشون خوشم نمیومد و چون تو بچگی براشون زحمتایی داشتم، الان اگه قبول میکردم که عروسش بشم، فکر میکردن وظیفمه و قدرمو نمیدونستن. کارِ شب و روزم دعا کردن بود دعا میکردم خدا تو این موقعیت قرارم نده که جواب منفی بدم و ازم ناراحت بشن. الحمدلله که دعاهام قبول شد و رسما نیومدن خواستگاری منم اون مدت تونستم نارضایتیم نسبت به این وصلت رو با توجیهاتِ قابل قبولی به گوش عمه و دختراش برسونم و حرف و حدیث خوابید. بعدا فهمیدم که ازم دلخور شدن اما از خواستشون عقب نشینی نکردن فقط سکوت کردن تا درسم تموم بشه و پسرشونم کمی بزرگتر بشه اون موقع دست بکار بشن تعطیلات تموم شد و برگشتیم مدرسه. رفت و آمدهام به خونه عمو باز شروع شد. فرهاد کاری کرده بود که علناً همه از نیتش نسبت به من باخبر شده بودن. اما من هنوز نتونسته بودم خودم رو قانع کنم که باهاش زندگی کنم. چون میدونستم عقیدمون بهم نمیخوره

#ادامه_دارد...

https://t.me/dastan_roman_aslame