داستان توبه قسمت ← هجدهم آیا امروزه نیز در میان توبهکار | 🌺داسـتان و رُمـان های اسـلامـے🌺
داستان توبه
قسمت ← هجدهم
آیا امروزه نیز در میان توبهکاران چنین شوری برای نشر دین و یاری مومنان وجود دارد؟ چه بسیار بودند توبهکارانی که در جاهلیت خوداز سران گناه و منکرات و دعوت به شهوات بودند، اما پس از توبه و صَلاح و استقامتِ بر راه صحیح، برعکسِ گذشته که از سران بودند، از دنبالهروان شدند... پیشتر سواره بودند و اکنون پیاده شدند...
عجیب است! در جاهلیت غول بودند و در اسلام، ملول! چنین کسانی هیچ سودی برای اسلام و مسلمانان ندارند، نه در راه دعوت و نه در راه اصلاح و نه در راه آموزش جاهلان یا نصیحت غافلان...
هر که قدر و مقام پروردگار رادر قلبِ خود بزرگ دارد، نفس خود را به شدت مورد محاسبه و نکوهش قرار خواهد داد...
زید بن ارقم میگوید:ابوبکر صدیق رضی الله عنه بردهای داشت که کار میکرد و با پول آن هر روز غذایی میخرید.شبی برای ابوبکر غذا آورد. ابوبکر لقمهای از آن را خورد،برده گفت: هر شب دربارهی غذا از من سوال میکردی؛ امشب چه شد که چیزی نپرسیدی؟
ابوبکر گفت: به سبب گرسنگی چیزی نپرسیدم، این غذا را از کجا آوردهای؟گفت: در دوران جاهلیت از کنار قومی میگذشتم و برایشان کاهنی (پیشگویی) کردم، در حالی که پیشگوی خوبی نیستم! آنها نیز وعده دادند که پاداش مرا بدهند.امروز از نزد آنان میگذشتم که دیدم عروسی دارند و این غذا را به من دادند!
ابوبکر گفت: اُف بر تو! نزدیک بود مرا هلاک کنی!سپس دست خود را به حلقش وارد کرد تا آن غذا را بالا بیاورد.اما آن لقمه بیرون نمیآمد،به او گفتند: این لقمه جز با آب بیرون نمیآید...
پس تشت آبی خواست.آب میخورد و بالا میآورد تا آنکه آن لقمه بیرون آمد.به او گفتند: خدا تو را رحمت کند! این همه زجر فقط برای این لقمه؟!
ابوبکر صدیق فرمود: اگر برای بیرون آمدنش جانم بیرون میآمد باز هم بیرونش میآوردم چرا که شنیدم پیامبر خدا صل الله علیه وسلم میفرمود: «هر بدنی که با مال حرام رشد کند آتش به آن شایستهتر است» و ترسیدم که چیزی از بدنم با این لقمه رشد کند...
اما شهید محراب آن عابد تواب عمر بن الخطاب در محاسبهی نفس کارش عجیب بود.صاحب کتاب «حلیة الأولیاء» مینویسد:امیر عمر در شام برایش محمولهای روغن در چندین کوزه فرستاد تا آن را بفروشد و در بیت المال مسلمانان قرار دهد.
عمر کوزهها را برای مردم در ظرفهایشان میریخت و هر گاه یک کوزه تمام میشد آن را کنار خود میانداخت...
یکی از فرزندان عمر که کودکی خردسال بود کنار او نشسته بود و هر گاه عمر کوزهای خالی را کنار خود میگذاشت آن را برمیداشت و بر روی سر خود میگرفت تا از آن یک یا دو قطره روغن بر سرش بچکد! کودک با چهار یا پنج کوزه چنین کرد که عمر ناگهان متوجه او شد و دید که موی آن کودک به سبب آن روغن میدرخشد و زیبا شده! گفت: روغن زدهای؟ کودک گفت: آری، گفت: از کجا؟ گفت: از روغنی که در کوزه مانده بود...
عمر گفت: میبینم که موی سرت از روغن مسلمانان سیر شده بدون آنکه قیمتش را پرداخت کرده باشم، به خدا سوگند نمیگذارم خداوند برای این روغن مرا محاسبه کند!سپس او را به دلاک سپرد تا سرش را تیغ بزند! آن هم از ترس یکی دو قطره روغن...