داستان توبه قسمت ← نوزدهم این بودحال آن متقیانِ توبهکارِ | 🌺داسـتان و رُمـان های اسـلامـے🌺
داستان توبه
قسمت ← نوزدهم
این بودحال آن متقیانِ توبهکارِ فروتن.اما کسانی که در شهوتها دست و پا میزنند در زندگی خود بدبخت و بیچارهاند و هنگام مرگ در حسرت و پریشانی...
«و کاش ستمکاران را در گردابهای مرگ میدیدی که فرشتگان به سوی آنان دستهایشان را گشودهاندو نهیب میزنند جانهایتان را بیرون دهید؛ امروز به عذاب خوار کننده کیفر مییابید...»
یکی از پزشکان برایم تعریف کرد که یک بار وارد اتاق مراقبتهای ویژه شدم.جوانی بیست و پنج ساله توجهم را جلب کرد که مبتلا به ایدز بود و وضعیتش وخیم بود...
با نرمی با او صحبت کردم اما حرفهایی زد که واضح نبود.با خانوادهاش تماس گرفتم مادرش به بیمارستان آمد و از او دربارهی پسرش پرسیدم...
گفت: حالش خوب بود تا آنکه با آن دختر آشنا شد.گفتم: نماز میخواند؟گفت: نه اما نیت کرده بود که در پایان عمرش توبه کند و به حج برود!!
نزدیک آن جوان بیچاره شدم در حالی که داشت جان میداد،نزدیک گوشش گفتم: لا اله الا الله بگو لا الله الا الله... متوجه من شد و نگاهم کرد، بیچاره با همهی توانش سعی میکرد و اشک از چشمانش سرازیر بود...
چهرهاش داشت تیره میشد و من همچنان تکرار میکردم: بگو لا اله الا الله...به زور شروع به حرف زدن کرد: آه خیلی درد دارم مسکن میخوام، آه...
نمیتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم میگفتم: بگو لا اله الا الله... لبهایش را به سختی تکان داد، خوشحال شدم اما گفت:نمیتوانم، نمیتوانم دوست دخترم را می خواهم نمیتوانم...
مادرش گریه میکرد و پسرش را نگاه میکرد ضربان نبضش ضعیف میشد داشت میمرد،نتوانستم خودم را کنترل کنم به شدت گریه میکردم. دستش را گرفتم و دوباره سعی کردم: خواهش میکنم بگو لا اله الا الله ولی او فقط تکرار میکرد: نمیتوانم... نمیتوانم...
به سختی نفس نفس میزد و ناگهان نبضش ایستاد و چهرهاش کبود شد و مرد.مادرش نتوانست طاقت بیاورد و خود را به روی پسرش انداخت و شروع کرد به ناله و شیون اما دیگر شیون و غصهی او چه فایدهای دشت؟
آری آن جوان به سوی پروردگارش رفت.نه شهوت به اوسودی بخشید و نه لذتها فریب جوانیاش را خورد،فریب اتوموبیل و لباسهای زیبا و هماکنون تنها اعمالی که انجام داده بود در قبر همنشین اوست و در محاصرهی کارهای خود است.آنچه به دست آورده بودند سودی برایشان نداشت.