Get Mystery Box with random crypto!

#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین #قسمت_اول السلام علیکم و ر | 🌺داسـتان و رُمـان های اسـلامـے🌺

#ماجرای_واقعی_مسلمان_شدن_روژین

#قسمت_اول

السلام علیکم و رحمه الله من ۱۹ سالمه و از زمان مسلمان شدنم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله، به إذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم رو برای شما خواهران و برادران موحد بنویسم. امیدوارم تسکینی برای همه باشد ان‌شاءالله.
۱۳ سالم بود که به اصرار پدر و مادرم به کلاس‌های موسیقی رفتم چون علاقه‌ی زیادی به آوازخوانی داشتم و والدینم بخاطر حمایت از من، منو خواهر دوقلوم (سوژین) رو به بهترین کلاس‌های خارج از شهر می‌بردند. یه سال از رفت و آمدِ من و خواهرم سوژین به کلاس‌ها گذشت.
خیلی به موسیقی علاقه نداشتم اما بخاطر اینکه منو خواهرم از هم جدا نشیم، نمی‌تونستم نرم. تا خودمون نمی‌گفتیم کدوم‌مون روژین یا سوژین هستیم نمی‌دونستند، اما تفاوت ما توی افکارمون بود.
بخاطر علاقه‌ی شدیدی که به هم داشتیم و ترس از جدایی، همیشه بعد از دعوای بین‌مون بالاخره باهم راه می‌اومدیم. بعد از رفت و آمد یکسال به کلاس‌های موسیقی، یه روز که سر کلاس بودیم من اون روز کمی مریض بودم و از کلاس خارج شدم. هیچوقت اون موقع‌ها کسی توی ساختمان نبود.
اما یه چیزی توجه منو به خودش جلب کرد! این صدای چیه؟ موسیقی نیست! خیلی آرام بخش بود. وقتی رفتم یه خانم خیلی خوشگل رو دیدم که یه چادر تنش بود که نظافتچی ساختمان بود، با گوشیش یه چیزی گرفته بود. بهش گفتم سلام، یه لحظه گفتم چرا بهش سلام کردم؟! اون یه خانوم هست غرورش می‌شکنه وقتی من می‌بینمش که نظافتچی هست خجالت میکشه.
ازش پرسیدم این چیه دستت گرفتی خیلی شبیه اذان مسلمانان هست؟! اونم فکر کرد گفت: علیکم سلام، توی مدرسه قرآن نخوندی؟ گفتم یعنی قرآنه؟! همیشه سر کلاس قرآن خوابم می‌برد. پرسید: حالا کاری داشتید؟ منم گفتم حالم خوب نبود نمی‌تونستم سر کلاس باشم ببخشید مزاحم کارتون شدم...
اونم گفت نه اختیار داری من داشتم می‌رفتم که حواسم نبود سطل روی کولر رو ریختم روی زمین که تازه تمیز شده بود، خیلی ناراحت شدم عذرخواهی کردم و ازش خواستم که بذاره من تمیز کنم، اونم گفت مشکلی نیست خودم انجام میدم. آخر با اصرارِ زیاد قبول کرد که کمکش کنم. تا وقتیکه تموم شد هیچ حرفی بین‌مون زده نشد فقط قرآن رو گرفته بود.
با اینکه من از مسلمانان متنفر بودم، اما از اون خانوم خوشم اومد، دوست داشتم اونم مثل من باشه، دوست داشتم که دوستم بشه، اما نه با این سر وضعش.....
وقتی دارم اینا رو می‌نویسم باور کنید قلبم داره آتیش میگیره، بهترین دوستم بود. روز بعد که سوار ماشین می‌شدم تو دلم همش می‌گفتم خیلی خوب میشه که دوباره ببینمش. وقتی رسیدم اونجا، اولین کاری که کردم رفتم لیست نظافتِ روزانه رو نگاه کردم، دیدم امروز نمیاد تا یه هفته دیگه هم تعطیل بودیم و من منتظر اومدنش بودم.
توی راه که داشتیم می‌اومدیم جاده کمی شلوغ بود دیر رسیدم. تا رسیدم دیدم که همون خانوم چادری دم ساختمون وایساده، به هم سلام کردیم. به خواهرم سوژین گفتم این دختر عشقمه، گفت همون دختره نظافتچی اینه؟ گفتم آره یواش بگو غرورش می‌شکنه. گفت: ازش خوشم نمیاد تو که خودت میدونی اینا مخالف سرسخت ما هستن. منم گفتم باشه من که کاری باهاش ندارم.
بعد از کلاس گفتم یه کم استراحت می‌کنم و بعد تمرین می‌کنیم. من بهونه جور کردم رفتم پیش اون خانم چادری، گفتم سلام. کمی وحشت کرد گفت: وعلیکم سلام. گفتم کمک نمی‌خوای؟ گفت نه عزیزم کارم اینه. منم زیاد اصرار نکردم، ازم پرسید: کار دیگه‌ای داشتی؟ منم گفتم نه همینجوری اومدم فقط سری بزنم.
کمی در مورد کارش حرف زدیم. این دیدن‌ها یه ماه طول کشید، هر روز که می‌اومدم اونو هم می‌دیدم. یه روز که رفتم پیشش دوباره قرآن دستش گرفته بود. کمی رنگش زرد شده بود اصرار کردم که کمکش کنم. وقتی داشتم باهاش کار می‌کردم گفتم تو که اینقد مریضی، این چیه گرفتی دستت؟! گفت شفاست.
من بخاطر دل اون چیزی نگفتم. روز بعد که کمکش کردم، بازم قرآن دستش بود. سرم رو بلند کردم موهای بلندم رو هم در آوردم. اجازه نمی‌داد خوب ببینم، اون صدای قرآن هم خیلی اذیتم می‌کرد... بهش گفتم مهناز میشه اون قرآن رو خاموش کنی من اذیت میشم داره گریه‌م می‌گیره! اونم با نگاه سنگینی قرآن رو قطع کرد و...

#ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد....

کانال داستان و رمان های اسلامی

https://t.me/dastan_roman_aslame