Get Mystery Box with random crypto!

#نها_دختری_از_تبار_بی‌کسی... #قسمت_بیست_و_نهم یاالله جلوی | 🌺داسـتان و رُمـان های اسـلامـے🌺

#نها_دختری_از_تبار_بی‌کسی...

#قسمت_بیست_و_نهم

یاالله جلوی چشمام سیاه شد دردش به مغزم رسید نمی‌توانستم چشمام رو باز کنم مغزم داشت می‌ترکیدجیغ زدم دستم رو روی صورتم گذاشتم بعد چند ثانیه احساس کردم تمام صورتم خیسه دستم رو برداشتم چشمام هنوز تار میدید ولی متوجه شدم که خون تمام صورت و لباس‌هام رو گرفته بود...
بینیم شکسته بود خیلی هم بد شکست یعنی وقتی دست بهش میزدم مثل خمیر روصورتم پهن شده بود... خون از بینیم نمی‌ایستاد تبسم بیچاره دلش داشت مثل گنجشک می‌ترکید همش بغلم می‌کردمی‌گفت مامان تورو خدا نَمیر...
تمام لباس های تبسمم خونی بود من با اون همه درد گفتم نه عزیزم نمی‌میرم نترس گلم ببین حالم خوبه می‌گفت پس چرا صورتت خونیه گریه می‌کنی محکم بغلش کردم به خودم چسپوندمش ولی‌بخاطر تبسم که از این بیشتر نترسه گریه هام رو قورت دادم گلو از بغض داشت می‌ترکید...
بلند شدم صورت خونیم رو شستم خون دماغم تموم نمیشد حتی نخواست منو ببره دکتر لباس های خونی تبسم رو عوض کردم دستهای کوچیک تبسم که خونی شده بود رو شستم...اون روز عذاب‌ آورم هم تموم شد... یه دوستی داشتم خیلی خانم بود فهمید چه بلایی به سرم اومده بود دور چشمام کبود شده بودن وقتی منو دید هول شد گفت چی شده چرا اینجوری شدی؟
منم براش گفتم اون از خدا بی خبر چه بلایی به سرم آورده از ناراحتی بغلم کرد...گفت بمیرم برای بی‌ کسی و‌
مظلومیتت خدا حقت رو ازش بگیره نتونست جلوی خودش رو بگیره زد زیر گریه منم بوسش کردم گفتم فدای دوست خوبم برم...(من تو زندگی خیلی با کسی صمیمی نمیشم مگه اینکه واقعا از ته دل بشناسمش و ببینم انسان گمراهی نباشه) این دوست از خودم بزرگتر بود هم سن مامانم ولی مثل یه خواهر دوستش داشتم خیلی اهل ایمان بود...
محمد دو سالش شده بود یه پسر سفید پوست با موهای زیتونی و بلند و تپل خیلی خوشگل شده بود ولی خیلی اذیتم می‌کرد شب روز ازم گرفته بود... تو خونه صدای قرآن میومد یا باصدای بلند قرآن نماز می‌خوندم پسرم با دخترم می‌ترسیدن گریه می‌کردن توی خواب داد و هوار می‌کردن دست و پاهاشون رو تکون می‌دادن حدود دو ماه انگار توی عذاب بودن و از همه چیز می‌ترسیدن؛ من اون موقه نمی‌دونستم رقیه شرعی چیه یا با چی درمان...
یه روز به کاک امیر زنگ زدم براش تعریف کردم..گفت بچه هات چشم_زخم خوردن یا جادو کردن گفتم چکار کنم؟گفت دست از قرآن خوندن بر ندار و دعا کن... منم هر روز با صدای بلند تو خونه جلوی بچه‌هام قرآن می‌خوندم و بچه هام اون اولاش خیلی می‌ترسیدن گریه می‌کردن من با آرامی و به لطف و قدرت الله براشون می‌گفتم...
بچه هام عادت داشتن هر شب براشون لالایی بگم من هر وقت لالایی می‌گفتم از مهربانی و عظمت الله و پیامبرمون حضرت محمدﷺ می‌گفتم...(لالایه رولکم کورپه شیرینی دایه به ذکری الله دل روحت آرام روله شیرینی دایه ؛ الله یارت بیت سرم سه‌رگه‌ردی پیغمبرکه‌ت بیت)و‌‌‌...
دوماهی گذشت بچه هام الحمدلله بهتر شدن تا یه روز کنارخونه‌مون یه باغچه درست کرده بودم پاییز بودشوهرم داشت مرتبش می‌کرد یهو با‌عجله اومد تو خونه صدام کرد نها بیا کارت دارم... گفتم چیه گفت تو باغچه اینو پیداکردم...
یه کاغذ بود که با موی سر من و تکه لباس بچه‌هام با یه کلمه های شبیه به عربی درهم و برهم نوشته بودن ولی اسم بچه هام وخودم رو تو کاغذ دیدم... سبحان الله خودم و بچه هام رو جادو کرده بودن منم فورا آتیشش زدم شوهرم هر چی خواست که برم پیش یه جادوگر تا باطلش کنم ولی من تو عمرم پیش هیچ جادوگر یا دعانوسی نرفته بودم و نمی‌رفتم... همیشه الله متعال راقادر به همه چیز میدانستم و میدونم که الله بخواهد باطلش می‌کنه و همینطور هم بود...
تبسم رو به باشگاه بردم تو رزمی کارتا کیوکوشین ثبت نامش کردم...خودم هم بازم شروع کردم به ورزش رزمی نزدیک هشت سال باهام رزمی کار کردیم محمد رو هم می‌بردم و باهاش تمرین می‌کردم... اون موقع تبسم مسابقات زیادی رفت و مقام های استانی و کشوری زیادی آوردتو دوتا مسابقه در تهران شرکت کرد که قهرمانی کشوری بود و منتخب تیم_ملی بود دو بار قهرمان کشور شد و منتخب شد تو تیم ملی...
اواویل بخاطر موفقیت تبسم خیلی خوشحال بودم چون قهرمان کشور بود سبک_آزاد رده اوپن کار می‌کردکارش عالی بود منتخبش کردن برای اردو تیم ملی و کشور آلمان و ژاپن... ولی من نتوانستم بفرستمش فقط بخاطر اینکه تو اون حال هوای نوجوانی بود ترسیدم روش تاثیر بزاره که خارج از کشور ادامه زندگی بده چون همه امکانات را کشور آلمان بهشون میدادن خونه و خرج کامل میدادن ؛
از این ترسیدم تمام فکر و ذهنش را به ورزشش بده و در کشور غیرمسلمان تبسمم نتونه ایمان واقعی داشته باشه ؛ ایمان بچه هام از تمام لذت دنیا برام مهم تر بوده و هست....

ان‌شاءالله‌ادامه‌دارد.....

https://t.me/dastan_roman_aslame