2023-04-26 21:27:21
ده سال پیش تو کلاس زبان یه دوستی داشتم چند سال از خودم بزرگ تر،
دختر جوون شاد ۲۵-۲۶ ساله ای که صدای قهقه هایش کلاس رو بر میداشت،
خوش هیکل بود و بی نهایت خوش تیپ!
تازه ازدواج کرده بود و دم به دقیقه از همسرش می گفت،
انرژی مثبتش همه جا رو پر میکرد و صندلی کناری اون جای محبوبم بود!
امروز اتفاقی در حیاط یکی از کافه های شهر دیدمش!
به قدری چشمانش بی جون و غم رمق که انگار تنها بازمانده جنگ بود!
کل دو ساعتی که اونجا بودند یک کلمه هم حرف نزد،
سیگار کشید،چای خورد،در و دیوار را نگاه کرد،
اما نه لبخند زد و نه حرف!!
اتفاقا همسرش هم انجا بود،
مردی در نزدیکی ۵۰ سالگی،ساده ،بی رمق، بی جان
حالا نمیدونم واقعا هر دو از جنگ برگشته بودن،یا روزگار با اونها چیکار کرده بود اما ترسیدم
ترسیدم برق چشماموم بره،قهقه هامون قطع شه و بشیم یه ادم دیگه…
ترنج
449 views18:27