نگاهی به نوولای «در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری» غلبهی فلس | مجمع دیوانگان
نگاهی به نوولای «در اهمیت مرگ بیمورد آقای بادیاری» غلبهی فلسفه بر رمان #A 441
آرمان امیری @armanparian - تصور کنید برای رصد کردن داخل یک گوی فلزی غولپیکر، دوربینی مجهز به پروژکتور را به یک کابل فنری آویزان کرده و از سوراخی در بالای گوی آن را به درون پرتاب میکنیم. تصاویری دوّار و گذرایی که از دوربین به ما میرسد، شبیه خط روایی ویژهای است که در نوولای «مرگ بادیاری» با آن مواجه میشویم.
«میلاد روشنی پایان»، در روایت نوولای خودش از یک نظرگاه سیال استفاده کرده. نظرگاه داستان او دانای کل است؛ اما این دانای کل، اغلب به شکل «محدود به ذهن» اعمال میشود و به صورت مداوم میان شخصیتها در نوسان است. همین نوسان است که به نظرگاه اصلی شکلی سیال داده و با توجه به اینکه روایت دانای کل، امکان پیشروی و پسروی مداوم در زمان را هم دارد، عملا خواننده را دچار احساسی از غوطهوری میکند. مثل همان دوربینی که با کابل فنری خودش مدام بالا و پایین میرود، میچرخد، وارونه میشود، اینسو و آنسو میرود و اینقدر تصاویر پراکنده از داخل گوی بزرگ فلزی به ما میدهد تا در نهایت ما فهمی کامل از آن به دست بیاوریم.
نتیجهی نهایی چنین شیوهای، بسیار مستعد بدل شدن به یک داستان سختخوان و گیجکننده است اما ظرافت کار روشنیپایان در همین است که او توانسته علیرغم سبک روایتی که در پیش گرفته، متنی بسیار گیرا و روان پدید بیاورد. کشش متن چنان بالاست که خواننده را به دنبال خود میکشد. تودرتویی روایت شخصیتها نیز چنان با ظرافت تنظیم شده که علیرغم تمامی درهمریختگیهای زمانی و مکانی، خواننده بتواند بینیاز از بازگشت به عقبهای پیاپی قطعات پراکندهی پازل داستان را کنار هم قرار دهد. اندکی ادویهی طنز و شوخطبعی هم به ایجاد این کشش و روانی متن کمک کرده است. در پایانبندی این یادداشت میخواهم در مورد اینکه چرا با چنین شیوهای از روایت مواجه هستیم گمانهزنی کنم، اما پیش از آن به برخی جزییات دیگر بپردازم، مثل همین کارکرد طنز اثر.
داستان «مرگ بادیاری» تصاویر خشن کم ندارد و اتفاقا با جزییات تکاندهندهای هم تصویرشان میکند. این سطح از خشونت به گمان وجه ممیزهای است که در برخی آثار چند سال اخیر بیشتر به چشم میآید؛ البته برای طرح این ادعا که تصویرسازی از خشونت عریان، به یک ویژگی مشترک و رایج در داستانهای اخیر بدل شده نیازمند شواهد بیشتری هستم که ترجیح میدهم به موقعیت دیگری موکولش کنم، اما در مورد خاص «مرگ بادیاری»، این خشونت عریان، چنان با رنگ و بویی از طنز و شوخطبعی تعدیل شده که خواننده میتواند تکاندهندهترین توصیفات را نیز با همان ضربآهنگ سریع داستان بخواند و دچار سکته نشود.
به عنوان نمونه، در صحنهای کوهیار مشغول شستوشوی جسد پدرش است، آن هم در شرایطی که چند روزی است از مرگ پدر گذشته و جسدش در حال متلاشی شدن است. ترکیب عشق و علاقهی عمیق کوهیار به پدرش با وضعیت مشمئزکنندهای که اقدامات او به همراه دارد موقعیت پارادوکسیکالی را به وجود آورده که فقط شوخطبعی راوی به هضم آن کمک میکند: «بادیاری عمیقا خوشحال بود از اینکه کوهیار کار پرزحمت حمام بردن را کنار گذاشته. بدن شکننده و فاسدش را ضعیفتر از آن میدید که این کار پرآسیب را تحمل کند. این درست همان چیزی بود که کوهیار هم به آن پی برده بود. وقتی در آخرین حمام دست کفآلودش را روی گونههای پدرش کشید و تمام ضخامت گوشت گندیدهی صورت پدر همراه بخشی از لب بالا و عضلات دور چشم او غلفتی کنده شد».
نمیتوانم بگویم لحن رها و بازیگوش نویسنده به کل کراهت تصاویر را از بین برده، اما به عنوان خوانندهای که به هیچ وجه تحمل مواجهه با خشونت در آثار هنری را ندارد میتوانم بگویم که نویسنده در اینجا موفق شده با همین حربه، خشونت را چنان در دل روایت جاگذاری کند که گویی عضوی ساده و بدیهی از پیکرهی کلی متن است؛ هدفی که به نظر میرسد، با منطق نهایی اثر نیز سازگار است و در نهایت به تصویر کلانتری از تداوم و بازتولید خشونت در دل یک تاریخ ختم میشود.
برای خواندن ادامهی یادداشت اینجا کلیک کرده و یا از گزینهی INSTANT VIEW استفاده کنید.