Get Mystery Box with random crypto!

در میانۀ انقلاب گفت و گو کنیم. این روزها: همفکری، همدلی ص | دکتر سرگلزایی drsargolzaei

در میانۀ انقلاب گفت و گو کنیم.
این روزها: همفکری، همدلی

صنوبر: توی تمام لحظاتی که اینجا با ذهن و بدن منقبض، کز کرده ام گوشه اتاق، می دانم که لااقل چند جوان توی این سرزمین، سپیدۀ صبح فردا را نخواهند دید، چهرۀ تکیدۀ حسین رونقی روی تخت بهداری زندان یادم می آید. رو به مادر، با چشمهای زندۀ پرسشگر، تنها اعضاء زنده و پویای بدنی رنجور، انگار که دارد با نگاهش می پرسد: «ما آن روز را می بینیم مادر؟ می شود که ببینیم ؟» توی تمام این لحظه های ملتهب، صدای نوید افکاری را می شنوم که در یک فایل صوتی مردم ایران را به کمک فرا می خوانَد. جمله اش توی جمجمه ام می کوبد: «فهمیدم دنبال گردن برای طنابشون می گردن.»
توی تمام این لحظه ها یاد خدانور لجه ای می افتم، با دستهای بسته به میله ای، با لیوان آبی جلوی چشم ولی دور از دست! سر به زیر و دردناک؛ و چه تناقض عجیبی دارد با فیلم رقص شاد و سبکبار و زیبایش! یاد جمله مادرش می افتم: «تا حالا کسی چنین پسری نداشته» . یاد نیکا می افتم. زیبا و بازیگوش. که چه ساعات و دقایق و لحظات ترسناکی را سپری کرده. حتی تصور آن اضطراب و وحشت، غیر ممکن و کشنده است. یاد محسن محمدپور می افتم با آن بدن لاغر زجر کشیده که رنگ آسایش به خود ندید. و آن نگاه مظلوم بی ادعا که حتی خودش هم به سهمی از شادی و رفاه باور نداشت. اما صبر کن. مگر محسن آبان نود و هشت نبود؟! چرا همه چیز توی ذهنم دارد به هم می ریزد؟! نوید شهریور نود و نه بود! نیکا چهارصد و یک! توی سرم غوغاست. نود و هشت، نود و شش، نود و نه، چهارصد و یک، هفتاد و هشت، هشتاد و هشت، ...یک عالم عدد، یک عالم اسم، صدا، تصویر، جمله، ... من توی تمام لحظاتی که اینجا نشسته ام، تمام سلولهایم گلوله خورده اند، شکنجه شده اند، به دار آویخته شده اند و سرآخر با درد و رنج و ترس و خشم، مرده اند. اما این آخرین گلوله، این کیان پیرفلک، به قلبم خورده؛ سینه ام را شکافته، کمانه کرده و رنگین کمان خونینی ساخته. کیان پیرفلک آخرین گلولۀ امروز است. من مرده ام. حالا می خوابم؛ دردمند و آشفته و مرده! فردا صبح که دوباره با صدای شلیک گلوله های قبلی به تنم، بیدار می شوم، گلوله های جدید و طنابهای جدید و شکنجه های جدید فرا می رسند. اما... از فردا هر روز باران خواهد آمد و بعد از آن وقتی خورشید نوشکفته جای نوید و مهسا و محسن و خدانور و نیکا و ... را بر تنم لمس کند، رنگهای سبز و آبی و زرد و بنفش و ... از تنم خواهند رویید، رنگین کمانی با هزار رنگ؛ بدون قرمز، بدون خون.
به تمام لحظاتی که مات و منقبض اینجا نشسته ام سوگند که از فردا هر روز باران خواهد آمد.
این روزها، همفکری، همدلی