Get Mystery Box with random crypto!

ناظم پیدا بود ساعت هاست به انتظار ساوه نشسته همین که من و مرتض | دانشجومعلمان عدالتخواه کرمان

ناظم پیدا بود ساعت هاست به انتظار ساوه نشسته همین که من و مرتضی را با او دید، دستهایش را داخل جیب های کت خاکستری رنگش فرو برد و جلو آمد: رسیدن به خیر .
ساوه دیلاق تر شد و سلام کرد .
-جناب ساوه این بچه ها با شما چه کار می کنند؟ خیلی وقت هست در برای دانش آموزان بسته شده ؟
-مرتضی با من همسایه اند، پدر مرتضی برده بودشون نانوایی برای خمیر و چونه گیری. دیر که شد اورده شون در خونه ی من که پیش شما ضمانتشون کنم .


مرتضی راست می گفت قرار نیست هر وقت بارون بیاد خیس بشی، ما هم چتر داشتیم .
ناظم خودش را کنار کشید که من و ساوه و مرتضی رد شویم. احساس غرور می کردم انگار مسابقه ی دو، جز سه نفر اول بودم که جمعیت هورا می کشیدند. صدای داور تو گوشم بود :اولین نفر ساووه ...بله؛ نفر دوم مرتضی و سومین نفر با صدایی کشیده می گفت:کااظم...آفرین.
روی نیمکت نشستیم. ساوه با همان صدای به زیر کشیده که بچه ها را کنجکاو می کرد که چه می خواهد بگوید. به مرتضی اشاره کرد و گفت: پرده را بالا بزن نور بیاد داخل .
جلسه ی قبل از ساخت گودزمینی و نارنجک صحبت کردیم . امروز می خواهم از روش های قدیمی صنعت چاپ برایتان بگویم از چاپِ بلوک چوبی گفتیم وبعد رسیدیم به چاپِ باسمه ای. امروز می خواهم از اروپا بگویم که درگیر یک انقلاب شد، انقلاب صنعتی و همین عامل باعث رونق گرفتن صنعت چاپ در این کشور شد . نام گوتنبرگ سالهاست با اختراع ماشین چاپ گره خورده است .
مرتضی صدایش را بلند کرد:آقا اجازه ؟
ساوه صدایش بوی شناختی از مرتضی می داد که تنها من حسش می کردم: بله جانم
-انقلاب یعنی چه؟
-یعنی دگرگونی، تحول
هاشم نوک پایش دارکوب شده بود و روی زمین نوک می زد. قهرمان تند تند یادداشت برداری می کرد . پدرش آبرو داشت و نباید نمره اش از بیست کمتر می شد. گوتنبرگ آمده بود چتری شود برای چاپ و انقلاب.
ساخت گودزمینی و نارنجک و خطراتش، یک درصد شیمی بود و بی ربط به فعالیت جزیره ای ها نبود . اما صنعت چاپ کجای شیمی بود؟ را کسی نمی دانست.
گروه جزیره داشت قوت می گرفت و بچه های هاشم برای نجات از برهوت نیاز به کمک داشتند و هاشم کاری از دستش ساخته نبود و آتویی وسط کلاس نبود که بردارد. پایش را به ساق پای قهرمان کوبید و گفت : بیچاره چی می نویسی؟
-مودب باش هاشم .یادت نره من کی ام؟
-آخه نادون، داره چی یاد بچه ها می ده؟ تو چرا همچین تند می نویسی؟ کاش جای این همه درسخون باشی یه کم سیاست از پدرت به ارث می بردی؟ آخه کجای انقلابِ چاپ ؛ لوله آزمایشگاهی هست ؟ فردا پدرت بگو بیا این بازی را تموم کنه.
قهرمان با دهان بازساوه را نگاه می کرد. هاشم ادامه داد: نمی دونم چی می گه که جزیره را ماتِ خودش کرده
فردای آن روز پدر قهرمان به مدرسه آمد. بوق که زد اصغر آقا شلوارش را بالا کشید و شتابان در را باز کرد. جک سفید پدر قهرمان وارد مدرسه شد. بچه های قد و نیم قد به دیوار چسبیده بودند که قهرمان رد شود .ماشین مکعبی شکل مثال قوطی کبرینی می ماند و سر بابای قهرمان گوگردهای سر یک شاخ کبریت که نیاز بود فقط از ماشین پیاده شود و ساوه را آتش بزند.
مرتضی خونسرد بود. از بس انگشت هایم را از زیر شکسته بودم دیگه رمق دستانم رفته بود . یک نگاه به پنجره ی دفتر می انداختم و یک نگاه به ساوه که داشت، می ریخت و از در مدرسه داخل می شد .
-مرتضی بی چاره شدیم ...ساوه را خواستن...قهرمان انبار باروتِ
خودم را پشت هیکل درشت مرتضی پنهان کردم و تا نزدیکی دفتر مدرسه با او همراه شدم. دفتر مشقِ قهرمان دست پدرش بود. لوله اش می کرد و بازش می کرد . ساوه وارد دفتر شد و سلام کرد. کسی جوابش را نداد. ناظم که مدتی کدهایش با کدهای ساوه یک مسیر را می رفتند و بی نتیجه برمی گشتند چون اژده هایی که از بینی اش آتش بیرون می زد؛ مقابل ساوه ایستاد و گفت: خوب جناب ساوه ...اینجا دیگه کوچه های تنگ نیست که غیبتان بزند. (دفتر را محکم داخل سینه ی ساوه کوباند) لطفا توضیح بدین.
ساوه برگه های نامرتبش را روی میز ریخت، سرش را کمی پایین کشید و چشمان درشتش را روی دستخط قهرمان ریز کرد و گفت: آفرین چه دانش آموز دقیقی نکته به نکته ی درس دیروز را نوشته.
من و مرتضی داشتیم اتشی را که از بینی ناظم بیرون می زد را می دیدیم صدایش را بلند کرد و گفت: لوله آزمایشگاهی کوتنبرگ را جا گذاشتید آقای ساوه...اینها کجای درس شماست ؟
ساوه مرموزانه یک قدم خود را به مدیر نزدیک تر کرد گفت: جناب مدیر دنیا روی آبِ، خدا می داند در این پستوهای شهر چه خبرِ؟ ما سرمان را کردیم زیر برف و از هیچی خبر نداریم.
نگاهش دیلاق تر شد و صدایش آرام تر، ادامه داد:بچه ها باید بداند خرابکارها چه کارها می کنند ؟ تا نداند که نمی تواند جلوی خرابکاری ها را بگیرند.