Get Mystery Box with random crypto!

مدیر که تا آن لحظه قصد داشت با ساواک تماس بگیرد تلفن سبز رنگِ | دانشجومعلمان عدالتخواه کرمان

مدیر که تا آن لحظه قصد داشت با ساواک تماس بگیرد تلفن سبز رنگِ دستش را سرجایش گذاشت و به انتخاب درست و معلم دیلاقش بالید صدایش را بلند کرد و گفت: جناب ساوه درست می گویند .
قهرمان خشکش زده بود دستی جایِ خالی محاسن از ریشه ترشیده اش کشید و دفتر را ترک کرد. ناظم دستی داخل کرباتش که هر گاه عصبانی می شد انگار قصد داشت گردنش را بگیرد و خفه اش کند ، برد ، آزادش کرد و به دنبال قهرمان دوید.
مرتضی به سمت کلاس راه افتاد و گفت: هر وقت بارون بیاد که حتما خیس نمی شی.
دلم می خواست ذوق بزنم مثل آبجی سوگلم وقتی از ته دل ذوق می زند، حواسش از همه چیز پرت می شود، حتی آب دهانش که می ری

زد.
دوشنبه باز از راه رسید ساوه کمی خود را جمع کرده بود یا از نگاه من جمع و جورتر شده بود. قهرمان مثل بازنده ها ته کلاس نشست و خودش را به هاشم چسباند. تمام صنعت چاپ کوتنبرگ و ساخت گودزمینی و نارنجک را از حفظ کرده بود . ساوه نگاهش هم نمی کرد. بچه های جزیره بای کدش کرده بودند اگر از کلاس هم بیرون می رفت جز هاشم کس دیگری نمی گفت، کجا می روی ؟
خون از جریان دستش افتاد از بس که برای جواب سوال ها دست بلند کرده بود و ساوه نگاهش نکرده بود . بغض کرده بود پدرش آبرو داشت و باید بیست می گرفت؛ اما انگار نامش از دفتر ساوه حذف شده بود.
زنگ تفریح اطراف هاشم کُرک خلوت شده بود. قهرمان تک و تنها داخل حیاط پرسه می زد. دوشنبه ی سختی را می گذراند از نگاهش پیدا بود که آرزو می کرد دوشنبه ها از ایام هفته حذف شوند . یا دوشنبه ها بشوند جمعه و برود با پدرش و ماشین جکِ سفیدش خوش باشد.
آنقدر برایش سخت شد که این بار با پدر قهرمانش آمد پشت در کلاس، اما این بار بی سر و صدا. تنها کفش های چرم و برق خورده اش می گفت این قهرمان همان قهرمان است.
شده بود عین ساوه سرش را به پایین خم کرده بود و صدایش به سختی بالا می آمد: حالا بچگی کرده، شما ببخشید ، قول می ده دیگه تکرار نشه .
مشتی پشت گوش پسرش خواباند و گفت: اخبار کلاس را که نباید هر جا رسوند، پسره ی نفهم.
  
نویسنده: رحیمه ملازاده
#مسابقه_نویسندگی
#قلم_برتر