مغولان میخواهند عارف محبوب سبزوار، «شیخ خلیفه مازندرانی» را اعدام کنند. «قاضیالقضات باشتین» که از طرف ایلخانان منصوب شده تا به مغولان خدمت کند، در تلاش است تا شیخ را وادارد با مغولها کنار بیاید. شیخ راه نمیآید. قاضی برای لحظاتی به خود میآید. خجالتزده میشود از خدمت به دربار مغول و آزرده از برخورد عارف که نگاه از او گرفته و دهان بسته. از منصرفکردن مغولان هم برای نکشتن «شیخ خلیفه» مأیوس شده. آنها بیم دارند که عارف حکم جهاد علیه مغولها دهد. از او میترسند. از محبوبیتاش. از قدرتاش و از کلاماش و رهایی را در مرگ او میبینند. اما قاضی از بعد از مرگ او میترسد و از برآشفتگی و رنج و غضبی که مردم را کنار هم جمع خواهد کرد.
قاضیالقضات: هرگز سوگواری را در مرگ عزیزش، در نهایت تقلا سخت در آغوش گرفتهاید؟ امیرمحمود: منظور چیست؟ قاضیالقضات: هرچه بازوان خود را تنگتر میکنید، آرامکردن او دشوارتر است. امیرمحمود: آری. قاضیالقضات: خلقی را در نهایت سوگواری چطور؟