[مادر تامی]: میگن تا اونجایی که میخوایم بریم، یه دوهزار مایلی | یادداشتهای یک روانپزشک
[مادر تامی]: میگن تا اونجایی که میخوایم بریم، یه دوهزار مایلی راهه. فکر میکنی چه قدر دور باشه تام؟ کالیفرنیا رو روی نقشه دیدم، کلی کوه بلند داره، مثل رو کارت پستالا و ما قراره صاف از بینشون رد بشیم. به نظرت چه قدر طول میکشه تا برسیم اونجا تامی؟ -نمیدونم، دوهفته، شایدم ده روز، البته اگه بخت باهامون یار باشه. ببین مامان، دست از نگرانی بردار. بذار یه چیزی رو که تو زندون یاد گرفتم بهت بگم. نباید همش به این فکر کنی که کی قراره آزاد بشی؛ وگرنه دیوونه میشی. باید هر روز، فقط به همون روز فکر کنی و فرداش هم به همون روز، یا مثلا به بازی روز شنبه. این کاریه که باید بکنی. زندونیای قدیمی، همه همین کارو میکنن. زندونیای جوون تازه وارد، مدام دارن سرشونو می کوبن به در سلول. همش به این فکر می کنن که دورهی حبسشون چه قدر قراره طول بکشه. چرا تو هم همین کارو نمیکنی؟ هر روز فقط به همون روز فکر کن. مادر گفت: «روش خوبیه.» و تشت را با آب جوش از روی اجاق پر کرد، رختهای چرک را توی مخلوط آب و کف صابون ریخت و شروع به چنگ زدن و ساییدن کرد... (خوشههای خشم، ستاین بک، اسکندری) @hafezbajoghli