Get Mystery Box with random crypto!

#پارت115 اخمی کردم و گفتم:برو شامت رو بخور. یهو صورتش غمگین | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت115


اخمی کردم و گفتم:برو شامت رو بخور.
یهو صورتش غمگین شد و گفت:قرارِ از اینجا بریم؟
گیج گفتم:برین؟کجا؟
لبخند تلخی زد و گفت:خارج از کشور.کجاش رو نمیدونم.بابام میگه معلوم نیست اوضاع کی
درست بشه.میگه دوست ندارم اینجا زندگی کنم.بین جنگ و ترس و هراس.
چقدر فاصله بود بین افکار و تفکر مردم.یکی می شد امیر که توی دل آتش و جنگ بود و خم به
ابروش نمیومد و یکی می شد پدر مینا که با این همه فاصله باز هم از مرگ می ترسه.
ناراحت گفتم:یعنی واقعا می خواین برین؟
-آره مثل اینکه بابا همه کاراش رو کرده و به قول خودش نهایتا یکی دو ماه بیشتر اینجا مهمون
نیستیم.
مهمون؟مگه آدم تو وطن خودش هم مهمونِ ؟
یهو دستاش رو بهم کوبید و گفت:فراموش کن...تو که شوهر کردی اول و آخرش فراموشم می
کردی.
با بغض بغلش کردم و گفتم:من هیچ وقت فراموشت نمی کنم...هیچ وقت.
خندید و گفت:میدونم.البته اگه این برادر شوهرت رو برام کنار بذاری شاید نرفتم.
نتونستم از این شوخیش بخندم.چون واقعا سخت بود از دست دادن مینا.مطمئن نبودم بعد از
رفتنش امیدی به دیدار مجددش داشته باشم.
مینا به خانمهایی که در حال خوردن شام بودن اشاره کرد و گفت:حتی وقتی داره شکمشون رو
سیر می کنن نمی تونن حرف نزنن.
راست می گفت...از گوشه و کنار صدای حرف و پچ پچ و گهگاهی جیغ و داد بچه ها میومد.
مادرم با یه سینی غذا طرفمون اومد و گفت:یلدا جان بلند شو بریم تو اتاق تو دوستت شامتون رو
بخورین.