Get Mystery Box with random crypto!

#پارت262 زمزمه کردم: الان نمیتونم. امیررضا: خداحافظ سری ت | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت262



زمزمه کردم: الان نمیتونم.
امیررضا: خداحافظ
سری تکون دادم و به رفتنش خیره شدم.
دستی به سنگ مزارش کشیدم و گفتم: همه اش حرفه، مطئنم پای عمل که برسه جا میزنه.
میدونی چرا این مدت نرفتم به عزیز سر بزنم؟ از حرفای امثال عمه ات ترسیدم اونا که از دلم خبر
ندارن.
دستی به شکمم کشیدم و گفتم: ببخش که هنوز که هنوز دارم آرزو می کنم کاش خدا تو رو میگرفت و امیر رو بهم برمیگردوند. منو ببخش پسرکم. ببخش که تو دلم بعد از پدرت جا
داری.ببخش که مادر بدیم برات.
بلند شدم و با لبخند گفتم: امیر ،امیررضا راست میگه، من حداقل میتونم لمس کنم این سنگ رو
باهات حرف بزنم ، اما مادر و زنانی هستن که داشتن این مزار آرزوشونه تا بلکه بتونن آروم شن.
ممنونم که به قولت عمل کردی و برگشتی اما کاش فقط کمی به من هم فکر میکردی. صورت
خیسم روبا چادرم پاک کردم و حرکت کردم.
من با امیرخداحافظی نمیکردم. خداحافظی معنایی نداشت. اون پیش خداست .
سمت مزار علی حرکت کردم. محسن هنوز همونجا نشسته بود. کنارش نشستم و قرآن کوچیکم رو
که تو کیفم گذاشته بودم به دست گرفتم و شروع به زمزمه کردم.
محسن: هیچ وقت فکر نمیکردم دختر محکمی باشی. اما الان مطمئن شدم که تو خیلی بزرگی.
خیلی بزرگی که تونستی از شوهرت بگذری.
لب زدم: مال من نبود، سهم من نبود. نمیتونستم نگهش دارم.
محسن: اگه میخواستی میتونستی، تو نخواستی اسیرش کنی، آزادش کرده بودی.
حرفی نداشتم، درست و غلط بودن حرفاش رو هم نمیفهمیدم. شاید برای آروم کردن من
اینجوری حرف میزد. بلند که شدم گفت: قول بده محکم باقی بمونی ، هر چی شد.
بی حرف حرکت کردم اونم دنبالم حرکت کرد.