Get Mystery Box with random crypto!

#پارت264 مراسم سال علی که رسید بعد از مدتها عزیز رو دیدم. س | 👑ملكه زيبايى👑

#پارت264



مراسم سال علی که رسید بعد از مدتها عزیز رو دیدم. سرمزار علی نشسته بود و حتما به یاد امیر
اشک می ریخت.ناخودآگاه خودم رو به آغوشش سپردم.به آغوشی که مطمئنم نشونی از امیر من
رو میداد.
هق هقش بلندتر شد و گفت: امیر که رفت، تو دیگه چرا نیستی؟
-دلم شکسته عزیز.
سرم رو نوازش کرد و گفت: میدونم دخترکم، میدونم، ببخش منو...ببخش که مادر خوبی نیستم
برات، از روی امیر خجلم که امانت دار خوبی واسه زنش نبودم.
-شما خوبین، نگین این حرفا رو ،فقط منم که زود دلم شکست. دلم هنوز توی اون خونه اس. بین
لباسای بچه ام و دیوارای خونه امون.
منو از خودش جدا کرد و گفت: اون خونه هنوزم خونه اته، هر وقت دلت خواست بیا، هیچ کس حق
نداره حرفی بزنه. تو تا ابد دخترمونی.
به گاهای پرپر شده روی سنگ مزار علی نگاه کردم و زمزمه کردم: میام.
یک ساعت بعد همگی سمت خونه پدریم حرکت کردیم. همه بودن. همه غمگین بودند. تو اون
جمع اکثرا عزیز از دست رفته داشتن.یکی برادرش...یکی همرزمش...یکی پسرش..
دیسهای خرما رو برداشتم. نگاهم به مادرم افتاد که انگار تو این دنیا نبود و زیر لب چیزهایی رو
زمزمه میکرد.
شبنم هم بود. اما نگاهش دیگه دوستانه نبود. پوزخندی به افکار این مردم زدند. شاید ترسش به
این خاطر بود که این روزها این ازدواجها عادی شده بودند. اما باز نمیتونستم به این جماعت حق
بدم.
نمی تونستم حق بدم که توی افکارشون من رو زن امیررضا بدونم. حالم بد شد حتی از فکر به این
موضوع.
دیس خرما رو بین جمعیت میچرخوندم که صدای پچ پچی باعث شد گوش تیز کنم. صدایی
اسم من رو به میون آورده بود.