Get Mystery Box with random crypto!

༻﷽༺ #پـارٺ_هشتاد_نه ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن. سر جمع | ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے





༻﷽༺

#پـارٺ_هشتاد_نه

ما بودیم و بچه هایی که شهید شدن.
سر جمع چهل نفر هم نمیشدیم، برای
حفاظت از منطقه مونده بودیم.جایی که
گرفته بودیم منطقه ی مهمی بود... هم
برای ما هم برای داعش!

حمله ی شدیدی به ما شد. درخواست
نیروی کمکی کردیم، یه ارتش مقابل ما
چهل نفر صف کشیده بود. یازده ساعت
درگیری داشتیم تانیروهای کمکی میرسن.

روز سختی بود، قبل از رسیدن نیروهای
کمکی بود که سیدمهدی تیر خورد. یه
تیر خورد تو پهلوش... اون لحظه نزدیک
من بود، فقط شنیدم که گفت یا زهرا!

نگاهش کردم دیدم از پهلوش داره خون
میاد. دستمال گردنشو برداشت و زخمشو
بست. وضعیت خطرناکی بود، میدونست
یه نفر هم توی این شرایط خیلیه!

آرپیچی رو برداشت...ایستادن براش
سخت بود اما تا رسیدن بچهها کنارمون
مقاومت کرد. وقتی بچه‌ها رسیدن، افتاد
رو زمین، رفتم کنارش... سخت حرف
میزد.

گفت میخواد یه چیزی به همسرش بگه،
ازم خواست ازش فیلم بگیرم. گفت سه
روزه نتونسته بهش زنگ بزنه؛

با گوشیم ازش فیلم گرفتم. لحظه‌های
آخر هم ذکر یا زهرا س روی لباش بود.

سرش را پایین انداخت و اشک ریخت.
درد دارد همرزمت جلوی چشمانت جان
دهد...

َ آیه لبخند زد"یعنی مرِد من میتونم ببینمت؟"

_االن همراهتون هست؟میتونم‌ببینمش؟

نگاه متعجب همه به لبخند آیه بود. چه
میدانستند از آیه؟ لذت‌دانستند که دیدن
آخرین لحظه های مردش است؛

آخر قرارشان بود که همیشه با هم باشند؛
قرارشان بود که لحظه ی آخر هم با هم
باشن چه خوب به َعهدت وفا کردی!"

_بله.
گوشی اش را از جیبش درآورد و فیلم را
آورد. آیه خودش بلند شد و گوشی را از
آقای باوی گرفت، وقتی نشست، فیلم را
پخش کرد.


#ادامہ_دارد...


@modafehhh