Get Mystery Box with random crypto!

༻﷽༺ #پـارٺ_نود رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود. | ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے





༻﷽༺

#پـارٺ_نود

رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد
و خاک بود... لب هایش خشک و ترک
خورده بود.

"برایت بمیرم زندگی از چشمانت رفته
است؟"

لبهایش را به سختی تکان داد:
_سالم بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر
با هم باشیم، انگار لحظه های آخره!

به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا
کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم
خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو...
ببخش که بارهایزندگی رو روی شونه
تو گذاشتم.

سرفه کرد. چندبار پشت سِر هم:

_... تو بلدی روی پای خودت بایستی!
نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی
همنفس شدنته! آیه... زندگی کن...
به خاطر من... به خاطر دخترمون...
زندگی کن!

حلام کن اگه بهت بد کردم...
به سرفه افتاد. یا زهرا یا زهرا ذکر
لبهایش بود تا برق چشمهایش به
خاموشی گرایید.

آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را
نگاه کرد. فیلم را که در گوشیاش ریخت،
تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود... برای
خودش متأسف بود که سالها با او همکار
بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای
دوستی!

نیمه های شب بود و ارمیا هنوز در
خیابان قدم میزد. "آه سید... سید...
سید! چه کردی با این جماعت! کجایی
سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی
خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و
ندیدی آیه ات شکست!

خوب شد نبودی ببینی زنت زانوی غم
بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده ی
آیه ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه ی
جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی
یادت به قول قرار آخرت بود و یادت
نبود آیه ات میشکند؟

یادت بود به قرارهایت اما یادت نبود
آیه ات میمیرد؟ آیه ات رنگ بر رخ
نداشت! آیه ات گویی باالی سرت بود که
عاشقانه نگاه در چشمانت میکرد...


#ادامہ_دارد...


@modafehhh