Get Mystery Box with random crypto!

༻﷽༺ #پـارٺ_صد_ده داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، | ڪانال رسمے شهید حاج حمید سیاهڪالے مرادے





༻﷽༺

#پـارٺ_صد_ده

داشتم میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد
ماجرا، این خانم تو محل کار خانم مرادی
باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک
حرکت ناگهانی ایشون رو هل دادن،
همسرتون زمین میخورن و بیهوش
میشن!

ضربهای که به سرشون وارد شده شدید
بوده و هنوز به هوش نیومدن؛ دکتر میگه
تا به هوش نیان میزان آسیب مشخص
نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست ِکی‌بههوش
بیان...

دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به
دوران افتاد. رهای این روزهایش شکننده
بود... رهای این روزهایش به تکیه گاهی
مثل آیه تکیه داده و ایستاده بود.

رهای این روزهایش که کاری به کار کسی
نداشت! آیه را آورد برای خاطر رهایی که
دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟

بیدار شو که چشمی انتظار چشمانت را
میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!

آقای شریفی: تو رضایت بده؛ االن باید
برم سفر، وقتی برگشتم، با هم صحبت
میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!

چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟
چرا انتظار دارندصدرا از همسرش‌بگذرد؟
چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بی
ارزش کرده اند؟
َ
حال میدانست چرا وقتی از بیمارستان
بیرون آمد، نگاه آیه تلخ شد... شاید او
میدانست صدرا به کجا و برای چه‌میرود؛
شاید او هم از همین رضایت میترسید!

صدرا: من از این خانم...مکثی کرد. به
رویای روزهای گذشته اش فکر کرد.
رویایی که تنهایش گذاشت سر خاک تنها
برادرش؛ رویایی که همیشه متوقع بود و
با بهانه و بی بهانه قهر بود!

رهای این روزهایش همیشه آرام بود و
صبور... مهربانی میکرد و بی توقع بود!

نفس گرفت: شکایت دارم!

"به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟
مظلومی ِت خوابیده روی تخت را یا
نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را
یا دلهایی که شکستی را؟


#ادامہ_دارد...


@modafehhh