2022-06-23 16:52:40
#خزان_دلتنگی
#قسمت_هفتصدونودوهشت
لینک قسمت اول
https://t.me/mofidmozer/51293
مامان با لب های آویزون و رو به پایینش متعجب فقط نگاهم می کرد انگار که از اون رفتارم جاخورده بود. از یک سر آشپزخونه
به سر دیگه اش می رفتم و در کابینت ها رو تند تند باز و بسته می کردم. اون قدر حالت رفتاریم غیر عادی بود که مامان بعد از
یه کم نگاه کردن سمتم اومد . در کابینتی رو که باز گذاشته بودم آروم بست و دست هام رو گرفت و نگران نگاهم کرد.
-سوگند چی شده تو چته مامان جان؟
متوجه ی لرزش دست هام شده بود و با دلواپسی تمام بهم چشم دوخت.
-با توام چرا دستات می لرزه؟ این چه حالیه صورتت...
ناخواسته و با خشم توی حرکتی سریع دست هام رو از دستش بیرون کشیدم و با خشم و چونه ی لرزونم غریدم:
برای خرید رمان خزان دلتنگی به ایدی زیر پیام بدید
@shansli
ب... به من دست نزن...دست نزن
شوکه شده بود و با چشم های ترسیده اش نگاهم می کرد. بی توجه کابینت رو باز کردم. بسته ی ماکارونی رو از داخلش برداشتم.
بلافاصله بازش کردم و توی قابلمه ای ریختم که نصف بیشترش هم روی میز و زمین ریخت. شیر آب رو باز کردم و داخل قابلمه
رو پر از آب کردم. هول هولکی و دستپاچه با کبریت زدن های ناموفق که آخریش بالاخره جواب داد، اجاق رو روشن کردم و
همین که می خواستم قابلمه رو روش بذارم لرزش دست هام شدت گرفت و با افتادن قابلمه روی سرامیک ها، همه چیز پخش
زمین شد. با صدای برخورد قابلمه با زمین گوشم رو محکم گرفتم. مامان وحشت زده جیغ کوتاهی کشید و سریع به طرفم
اومد. در حالی که نفسش از نگرانی به شمارش افتاده بود گفت:»سوگندم مامان جان بگو چی شده عزیزم تو چت شده این چه
حالیه؟«
سرم رو بالا گرفتم. جمله های هیربد باز توی سرم تکرار شدند. از روی زمین بلند شدم و در حالی که لب های خشکم رو با آب
دهنم خیس می کردم بریده بریده گفتم:»همش... همش... ش... شوخی بود می دونم.... می دونم... «
و با قهقه ای دیوونه وار و تکون دادن های سرم ادامه دادم:
-شوخی بود.... آخه ما قراره فردا با هم بریم سینما... خودش گفت... آره خودش گفت... البته من هم خیلی سریع قبول کردم...
ناباورانه لب زد.
-سوگند چی میگی در مورد کی حرف میزنی؟ چه سینمایی؟
آب دهنم رو همراه با اون بغض خفه کننده قورت دادم، با خنده ی بی رمقی سر کج کردم و پر بغض و لکنت وار زمزمه کردم:
-ه.. هیربد رو می گم... گفت بریم سینما... مامان خودش گفت باور کن... باورکن...
با دیدن اون حالم بدون معطلی گوشیش رو از روی میز برداشت و شماره ای گرفت که گویا شماره ی بابا بود چرا که زیر لب با
نگرانی و دست پاچگی غرید :
-کجایی تو رضا چرا بر نمی داری آخه؟
شماره ی دیگه ای رو گرفت و بعد از ثانیه ای گفت:»ا... الو سامان کجایی زود بیا خونه سوگند اصلا ً حالش خوب نیست تو رو
خدا زود بیا... الو سامان... سامان چی شد؟«
دستپاچه مشغول شماره گرفتن بود، باز توی خودم رفته بودم و در حالی که به ستون جلوی آشپزخونه تکیه زده بودم چشم به
زمین دوختم. بعد از دقیقه ای تلاش برای خبر کردن بابا و سامان، گوشی رو روی میز پرت کرد و باز به طرفم اومد. دست هاش
رو دورم حلقه کرد، از آشپزخونه بیرون اومدیم و سمت سالن رفتیم.
من رو روی مبل، جلوی تلویزیون نشوند و خودش هم آشفته و دل نگرون با حرکات مضطربش مدام شماره ی بابا رو می گرفت و
درآخر هم به تماس های بی نتیجه اش لعنت می فرستاد. با تنی سرد و سخت شده حالا به جای دیوار به صفحه ی تلویزیون
خیره شده بودم و چند دقیقه ای یک بار هم لبخندی تلخ و نامفهموم کنج لبم می نشست که مامان رو از قبل بیشتر نگران کرده
بود و با دستپاچگی تمام از یک سر به یک سر دیگه ی سالن می رفت. تا اومدن سامان یه کم طول کشید، مامان چند باری
شماره اش رو گرفته بود اما جواب نداده بود و بالاخره صدای کوبیده شدن در سکوت خونه رو به هم زد. سامان بود. صدای قدم
های شمرده اش توی خونه پیچید . چند دقیقه ی بعد هم روی تک پله ای که توی سالن می خورد ظاهر شد. با سر و وضعی
آشفته و حالتی مبهوت و منقلب به دیوار تیکه داد.
رمان جدید و داغ #معصیت
سعی داشتم با دست هام پسش بزنم اما موفق نبودم
دستش رو نوازش وار از روی گونه ام به پایین سوق داد تا به یقه ام رسید. خواستم بازم جیغ بکشم که این بار دستش رو روی دهنم گذاشت و با خشم بهم خیره شد و غرید:
-دهنتو ببند
تمام مدت متوجه ی حال خراب و مستیش بودم، اما نمی دونستم تا این حده که بخواد اینجور فکرها به سرش بزنه!
یقه ام رو پایین کشید و دست سردش رو روی سینه ام گذاشت؛
میون جیغ های پی در پی و شاید بی جونم، اشکام به پهنای صورتم ریخته می شد!حس می کردم عاجزانه، هیچ راه فراری ندارم....
https://t.me/joinchat/AAAAAEb_1orrjnQq1hUZJQ
@mofidmozer
1.4K views13:52